الیناالینا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

الینا فرشته کوچولو

خدایا تنهامون نذار

دیشب الینا نوبت دکتر داشت قبل از اینکه بریم نماز خوندم و بعد از نماز از خدا خواستم اینبار که میریم دکتر یه راهی را جلوی پامون بذاره تا الی جونم شفای کامل پیدا کنه و از شر این تشنجهای خبیث! رها شه دوساعتی تو مطب معطل شدیم نوبتمون که شد دکتر الینا را معاینه کرد و منم شرح حالی از این چند وقت و حالتهای خفیفی که از تشنج الینا بود را به دکتر گفتم . متاسفانه اینبار هم وقتی دکتر با چکش کوچکش به زانوها و کف پای الینا میزد هیچ عکس العملی و یا دردی را نشون نمیداد . دکتر پرسید وقتی بیمارستان بستری بود آمپولی بهش تزریق شده؟ گفتیم نه .  دکتر گفت: پس یه سری آمپول خارجی برای کنترل کامل تشنج باید تزریق کنه  و بخاطر هم...
7 آبان 1391

دختر مو فرفری من!

از روزی که سرما خوردی تا حالا آبریزش بینی شدید پیدا کردی و صدات گرفته و مردونه شده! دو روز پیش دوباره بردمت دکتر و گفت که آلرژی داری و به جای داروهای سرما خوردگی شربت کتوتیفن خارجی اش را نوشت . اما زیاد تاثیری نداشته و بیشتر وقتا بینی فینگیلیت کیپه و نمیتونی راحت شیر یا غذا بخوری و من و تو همش با هم درگیریم چون تو از فینگیر خیلی بدت میاد و هر وقت قطره میریزم و میخوام تمیزش کنم گریه میکنی . قربون اون صدای گریه ات برم عزیز دلم . میدونی مامانی چند ماه بود صدای  گریه ات را نشنیده بودم . یادم میاد اولین باری که بقیه هم صدای گریه ات را شنیدند حدودا یکماه پیش بود خونه مامانم بودم و آخر شب بود و خوابت میومد تو بغل خاله مریمت بودی و میخواستی ب...
3 آبان 1391

اولین سرما خوردگی

کوچولوی مامان بالاخره خوردی هیچوقت فکر نمیکردم به این زودی سرما بخوری فسقلی من هنوز 1 سالت نشده از روز جمعه صبح که بیدار شدی آبریزش بینی شدیدی داشتی تا عصر صبر کردم  کم کم تب داشت میومد روی تن کوچولوت . بردمت دکتر . گوشهات یه کوچولو عفونت کردند . شب واست شیافت گذاشتم . نصفه شب کنار هم خوابیدیم . ساعت 3 صبح بود که نفس کشیدنت تغییر پیدا کرد بیدار شدم دست زدم بدنت آتیش بود داغ داغ . همین را کم داشتم همیشه از این میترسیدم که تب کنی و تشنجات بدتر بشن و دقیقا همینطور هم شد  دوباره شیافت و تمام بدنت را پاشویه ردم چند بار حمله تشنج بدی هم داشتی بینیت کیپ شده بود وسط تشنجهات گریه ات گرفته بود انگار ترسیده بود چون راحت نمیتونستی نفس بکشی...
24 مهر 1391

دهمین ماهگردت مبارک

لبخند تو معجزه است   معجزه کن دوباره  بذار دوباره مهتاب  رو خاک شب بباره بذار که خاک تشنه نگاهت را بنوشه شب با طلوع چشمات وقت سحر بپوشه معجزه کن دوباره   وقتی که بی قرارم وقتیکه بی حضورت آرامشی ندارم  تو لحظه های تردید اسم منو صدا کن  از این سکوت دلگیر قلب منو رها کن با بمون که فردا سهم من  و تو باشه  اندوه لحظه هامون با بودنت فنا شه لبخند تو صدامو میبره تا ستاره دوباره شعله ور شو معجزه کن دوباره تا انتهای هستی همراه باش و هم پا ای همصدای دیروز با من  بیا به  فردا یه لحظه یه ترانه با من بمون و سر کن این لحظه های تلخ را با خنده بی اثر کن  ...
10 مهر 1391

روزهایی که میگذرند

پنجشنبه عصر : مثل هر پنجشنبه باید آماده شیم بریم خونه مامانم -  الینا را شیر دادم آوردم تو پذیرایی - نوید کیس کامپیوتر را وصل کرده بود به تی وی - یهو به ذهنم رسید قبل از بیرون رفتن عکسهای الینا را با تی وی ببینیم - نشستم پای تی وی نوید و الینا پشت سرم - از آخرین عکسهایی که این اواخر از الینا گرفتم شروع کردم - حالتهاش و کارهاش تو عکسها فرقی با هم ندارن فقط عکسهای دو ماه پیشش تپلتر بود الان لاغرتر - میرسم به فولدری که عکسهای عید امسال ،که رفته بودیم پلاژهای سد مارون ، را نشون میده دودلم که بازش کنم یا نه - روش کلیک میکنم اول عکسهای دسته جمعی - این منم اینم نوید و الینا هم یا بغل من بود یا باباش یا خاله هاش-  تو هر عکس میشد خوش...
4 مهر 1391

خدایا با منی آیا؟

من امشب دست هایم را می برم بالا و از عمق وجود خود ، خدایم را صدا میزنم نمیدانم چه میشود اما... امشب برایٍ  هم ، برای رفع غصه و غمهای هم ، برای بهترین آرزویٍ هم به در گاهش دعا دارم  و میدانم خدا از آرزوهایمان خبر دارد و یقین دارم دعاهایم اثر دارد. التماس دعا در این شبهای پر برکت قدر به نیت شفای تن کوچولوی همه فرشته کوچولوهای بیمار  
28 مرداد 1391

هشتمین ماهگردت مبارک فرشته کوچولوی من

امروز 10 مرداد ساعت 7.20 صبح هشت ماهت تموم شد فرشته کوچولوی من، همه زندگی من، نفسم 8 ماهگیت مبارک عزیز دلم   تا حالا فرصت نشد خاطره زایمانت را اینجا بنویسم ، امروز چون نمیخوام از چیز غم انگیزی  بنویسم خاطره اونروز بزرگ زندگیم را برای تو مینویسم دقیقا 3 روز قبل از تاریخی که برای سزارینم تعیین شده بود من سرمای بدی خوردم و اونهم بدلیل سهل انگاری که خودم کردم و دوشنبه شب که هوا خیلی سر شده بود با نوید به بهونه خرید شونه واسه فرشته کوچولومون رفتیم بیرون! همون شب باد سردی به صورتم خورد و شب که برگشتیم خونه تب و لرز شدید گرفتم و صبح با بدنی کوفته از درد از خواب بیدار شدم . اون شبها را یادم میاد که من همیشه نصف شبها با تک...
10 مرداد 1391

الهی به امید تو

سلام به همه دوستهای خوبی که در این مدت با نظراتتون و مهمتر از همه دعای دلهای آسمونیتون من و الینا رو تنها نذاشتید .    به همون دلیلی که قبلا گفته بودم واسه دوباره نوشتن اینجا خیلی تردید داشتم  اما دلم نمیاد اینجا رو که یه روز با هزاران شوق و امید و آرزو واسه فرشته کوچولوم ساخته ام تعطیل کنم ، من از همون روزیکه اینجا شروع به نوشتن کردم  تصمیم داشتم طوری مطالبم را بنویسم که دلبند نازم  وقتی بزرگ شد با خوندن مطالب اینجا که ممکن تا اونموقع من یادم بره یا حتی نباشم ، لبخندی گوشه لباش باشه و ازلابلای کلماتم عشقی که با تولدش تو وجود من متولد شد را بفهمه و درک کنه .اما وقتی نگاهی به چند پست آخرم میندازم حتی ...
21 تير 1391