اولین سرما خوردگی
کوچولوی مامان بالاخره خوردی
هیچوقت فکر نمیکردم به این زودی سرما بخوری فسقلی من هنوز 1 سالت نشده
از روز جمعه صبح که بیدار شدی آبریزش بینی شدیدی داشتی تا عصر صبر کردم کم کم تب داشت میومد روی تن کوچولوت . بردمت دکتر . گوشهات یه کوچولو عفونت کردند . شب واست شیافت گذاشتم . نصفه شب کنار هم خوابیدیم . ساعت 3 صبح بود که نفس کشیدنت تغییر پیدا کرد بیدار شدم دست زدم بدنت آتیش بود داغ داغ . همین را کم داشتم همیشه از این میترسیدم که تب کنی و تشنجات بدتر بشن و دقیقا همینطور هم شد دوباره شیافت و تمام بدنت را پاشویه ردم چند بار حمله تشنج بدی هم داشتی بینیت کیپ شده بود وسط تشنجهات گریه ات گرفته بود انگار ترسیده بود چون راحت نمیتونستی نفس بکشی .آه ه ه ه تا نزدیکهای صبح که تبت اومد پایین و تونستی چند ساعتی را بخوابی.
بمیرم واست عزیز دلم که اینقدر داری اذیت میشی .
دیروز دیگه با خدا دعوام شد .
ظهر خونه تنها بودم سر سجاده نمازم هر چی تونستم سر خدا داد کشیدم داد . زدم به سیم آخر
الینا را گذاشتم رو سجادم و بلند بلند با خدا حرف زدم شاید اینطور بهتر صدام را میشنید.
خسته شدم خدا میفهمی خسته . چرا نگاهی به حال و روزم نمیندازی چرا رحمی به فرشته کوچولوم نمیکنی . مگه نمیگی خودت مگه همیشه نمیگی ادعونی استجب لکم آخه دیگه به چه زبونی صدات بزنم . مگه نمیگی انما امره اذا اراد شیئا فیقول له کن فیکون . پس چرا به خوب شدن بچه ام اراده نمیکنی ؟
گناه من چیه ها؟ حالا گناه من هر چی میخواد باشه بذار به پای جاهلی خودم گناه این طفل معصوم چیه شش ماهه که مریضه بسشه خدا میشنوی بسشه . تن نحیف و ضعیفش را ببین . حق بچه من نیست که مثل بقیه بچه ها بازی کنه بخنده بتونه تنهایی بشینه رو پاهای کوچولوش بایسته . با دستهای ظریفش اسباب بازیهاش را بلند کنه . جای این نگاه سرد و بیروحش را یه نگاه پر از گرمای زندگی و سلاتی بگیره . خدا بس کن به بزرگیت قسم بس کن . مگه نمیگن تو عظیمی تو رحیمی پس عظمت و رحمتت کو؟! چرا هر چی صدات میزنم نتیجه عکس میگیرم
خدا یا خسته ام بخدا