لبخند تو یعنی عشق ، زندگی ....
من این صبـــــــــر رو مدیون لبخندتـــــــــــم
چی میخام تا رویای تو با من ِ
چشاتو تو دنیای سردم نبنـــــــــــــــــــد
که آینده تو چشم تو روشنــــــــــ ِ
نشونم بده میشه وقتی بخای
تو برف زمستونی هم گل کنم
تو این روزها زندگی ساده نیست
تو باعث شدی من تحمـــــــــــــــــــــــــــــــــل کنم
تو باعث شدی من تحمـــــــــــــــــــــــــــــــــل کنم
تو هستــــــــــــــــی ، نمی ترسم از بی کسی
نمیترســــــــــــــــــــــم از بازی سرنوشـــــــــــــــــت
نمی بینمت اما حــــــــــــــــس میکنم
کنارم قدم میزنـــــــــــــــــــــــی تابهــــــــــــــــــــــــشت
به من یاد میدی صبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوری کنم
نمیذاری از زندگی خسته شم
با اینکه هوای جهان خوب نیست
به عشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق تو دارم
نفـــــــس میکشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
دوشنبه 19 خرداد بود که برای گرفتن نسخه داروهای الینا به مطب دکتر عزیز رفتم و بازم دوره می افتادم توی
شهر باید تک تک داروخانه های شهر رو برای گرفتن داروها میگشتم ، قیمت ال کارنیتین که دقیقا به دوبرابر
قیمت سری قبل رسیده بود !!!! نیترازپام که این یکساله ایرانی ش رو مصرف میکرد رو همونم پیدا نکردم !!!
شربت لیسکانتین فقط به اندازه دو روز با فوقش دو روز و نیم مونده بود ، همیشه اون رو از داروخانه شبانه روزی
میگرفتم اما از بخت بد اونجا هم نداشت ، سه شنبه عصر الینا رو گذاشتم پیش خواهرم ، نوید باید ماشین رو
میبرد تعمیر ، منم رفتم و تنهایی تمام داروخانه های سطح شهر رو گشتم ،
آ قا ببخشید لیسکانتین دارید؟ نه نداریم ! ایرانیش چطور؟!!! نه ! خارجیش 6 ماهه که وارد نمیشه !!!!
دیگه آخرای گشتنم نا نداشتم پاهام به اراده خودم نبود فقط از اینور خیابون میرفتم اون سر دبنال دارو
غروب شد داشت اذان میگفت و من هنوز دستم خالی بود و دارو رو پیدا نکرده بودم یهو یی بغض گرفتم ،
نگاهم افتاد به بچه های کوچک همسن و سال الینا که تو خیابون بودن ، یه چیزی روی گلو سنگینی میکرد
آخرین داروخانه ای که رفتم و اونم نداشت نزدیک بود تو خیابون بشینم و گریه کنم که انگار یه ندایی درونم گفت
که نگران نباش خدا هوای فرشته کوچولوهاش رو داره ، بازم مثل همیه روزهای سختم توکل کردم به خدا و گفتم
مطمئنم خدا هوای الینای منو داره و مسج زدم و نوید اومد دنبالم تا رفتیم خونه خواهرم الینا پرید تو بغلم
و ازم جدا نمیشد ، با دیدن روی ماهش و بوسیدنش تمام غم و غصه م فراموشم شد
عزیز دلم یه مدتی خیلی بهم وابسته شده ، بیشتر دوست داره تو بغل من یا باباش باشه ،
خلاصه دختر لوووووس مامان و باباش شده
بعد از خوردن شام برگشتیم خونه ، داشتم پیغامهای گوشیم رو چک میکردم که نمیدونم چی شد به
ذهنم رسید تو گروه واتس واسه بلوریهای مهربونم اسم داروی الینا رو بنویسم شاید کسی
آشنا داشته باشه و بتونه پیدا کنه
دوستهای بلوری گلم همه گفتن پیگیری میکنن ، و عکس شربت رو واسشون گذاشتم
نمیدونید چه دوستهای ماه و خوبی هستند ، به معنای کلمه همشون فرشته اند
فردا صبحش تو اداره بودم که آتنا جونم از کرج زنگ زد و با کمال ناباوری من ،
گفت که همسرش از تهران دارو رو از داروخانه کنار محل کارش و با قیمت قدیمش پیدا کرده ،
خیلی خوشحال شدم باورم نمیشد
بهش گفتم دو تا بخره که فعلا داشته باشم و تا شب قلبم پر از شادی بود و شکر از خدای مهربون
و خیلی اتفاقی همه چی جور شد و همسر یکی از دوستهام کرج بود و قرار بود همون شب بیاد اهواز
و به راحتی تا شب دقیقا بعد از تمام شدن آخرین قطره از شربت به دستم رسید .
خدایا شکرت ، بی دلیل نبود که اون ندا به قلبم رسیده بود که خدا هوای فرشته کوچولوها رو داره
خدای بزرگم ممنونم
خدای مهربون بخاطر اینهمه آدمهای خوب و دل پاکی که کنارمون هستند ممنونم
آتنا جونم عزیز دلم ،
من تا اونروز هنوز شما رو از نزدیک ندیده بودم ، اما با این مهربونی که در حق
من و الینا انجام دادی ، همیشه تا همیشه بهترینها رو برای تو و دختر نازت نگین و
زندگی پر از عششششق رو در کنار همسر مهربانت آرزو دارم
و به قول خودمونی : فدایی داری خوشکل خانم
چهارشنبه 4 تیر :
بازم قرار شد بلوریهای مهربون یه بار دیگه دور هم جمع بشیم اینبار به بهونه اومدن آتنا جون از کرج و
حضور شادی جون و مامان آوینا ی عزیزم که هر دو برای اولین بار بود توی دور همی هامون !!! ( چه اصطلاحی)
حضور داشتند .
میزبان معصوم خانم گل و مهربون بودند که بسیار دوست داشتنی و مهربون و البته کدبانو هستند و
امیدوارم به زودی خدا بهشون یه دوقلو دختر ( معصوم جون عاشق دختر اونم دوقلوش!!) بده ،
همه بگیم آمــــــــــــــــــین
اون شب فوتبال ایران و بوسنی بود ماشالله همه خانومها هم فوتبال دوست !!!!
اما اینقد گفتیم و خندیدم از هر دری که اصلا متوجه نشدیم تیممون باخت!!!
اون شب الینا رو همراهم نبرده بودم و با باباش رفت خونه مامان جونش وو دوربین یادم رفته بود
برای دیدن عکسهای فرشته کوچولوها و خوردنیهای خوشمزه به وبلاگ مریم جون سر بزنید
http://parisajoon.niniweblog.com/
تو این شبها و روزهای نورانی و پربرکت ،
وقتی دستهاتون رو برای دعا به سمت آسمون پر از مهر ِ خدا می برید
دمدم های غروب ، لحظات سحر
اسم الینا ی ِ من و آنیتا ی ِ مامان شهرزاد و نی نی کوچولوی ِتویِ دلِ مامان شهرزاد
رو هم یه گوشه ای از دعاهاتون زیر لب زمزه کنید
التماس دعا