هشتمین ماهگردت مبارک فرشته کوچولوی من
امروز 10 مرداد ساعت 7.20 صبح هشت ماهت تموم شد
فرشته کوچولوی من،
همه زندگی من،
نفسم
8 ماهگیت مبارک عزیز دلم
تا حالا فرصت نشد خاطره زایمانت را اینجا بنویسم ، امروز چون نمیخوام از چیز غم انگیزی بنویسم خاطره اونروز بزرگ زندگیم را برای تو مینویسم
دقیقا 3 روز قبل از تاریخی که برای سزارینم تعیین شده بود من سرمای بدی خوردم و اونهم بدلیل سهل انگاری که خودم کردم و دوشنبه شب که هوا خیلی سر شده بود با نوید به بهونه خرید شونه واسه فرشته کوچولومون رفتیم بیرون! همون شب باد سردی به صورتم خورد و شب که برگشتیم خونه تب و لرز شدید گرفتم و صبح با بدنی کوفته از درد از خواب بیدار شدم . اون شبها را یادم میاد که من همیشه نصف شبها با تکونهات از خواب بیدار میشدم و اینقدر تکون میخوردی که من دلم ضعف میرفت و تا نزدیکیهای صبح من گرسنه ام میشد صبحونه مفصلی میخوردم و بعد تا ظهر میخوابیدم! اما اون شب تو هیچ تکونی نخوردی تا نزدیکیهای ظهر صبر کردم طبق سفارش دکتر که بهم گفته بود اگه فاصله بین تکونها 3 ساعت بیشتر شد یه چیز شیرین بخور و به پهلوی راستت بخواب اگه دیدی باز تکون نمیخوره چون تو ماه آخرت هستی سریع برو بیمارستان. منم روزهای آخر پر بودم از استرس و نگرانی و هرچی منتظر بودم دیدم خبری از تکون خوردنات نیست با گریه زنگ زدم به نوید که بیا من ببر بیمارستان الینا تکون نمیخوره میترسم بچه ام چیزیش شده باشه از اونجایی که نامه بیمارستان را از دکتر گرفته بودم به اتفاق نوید و مامانش رفتیم زایشگاه بیمارستان آریا. اونجا مشکلک را بهشون گفتم و تست ضربان جنین گرفتم اما صدای نبضت و ضربانت خیلی ضعیف شده بود خیلی نگران شدم . پرستار بخش با دکتر فرحبخش تماس گرفت . اون لحظات بدترین لحظات بارداریم بود از یه طرف آنفولانزای شدید گرفته بودم صدام در نمی اومدو نفس کشیدنم خیلی سخت شده بود و از یه طرف نگران حال تو بودم.
دکتر فرحبخش گفت که حتما برم یه سونو از وضعیت جنین بگیریم و بهش اطلاع بدم. از شانس بد سونوی بیمارستان ساعت 1 تعطیل شده بود و باید تا ساعت 5 عصر صبر میکردیم برگشتم خونه و تا عصر لحظات سختی را داشتم.
بعد از ظهر سونو گرفتم و بازم مثل سونوی قبلی دکتر بهت نمره داد و نمره ات بد نبود ! یادمه مریم خواهرم با من اومد داخل و تو رو تو مانیتور دید و اینقد از دیدنت ذوق زده شد و بهم گفت خیالت راحت قلبش داشت تند تند میزد! قربون اون قلب کوچولوت برم عسیییسسسم.
سونو را نشون دکتر دادیم و دکتر گفت چون سرما خوردی و وضعیت ریه ات ممکنه عفونی بشه امکان داره 5 شنبه نتونم عملت کنم باید قبل از عمل بیای معاینه ات کنم بعد اگه شرایطت اوکی بود عمل میشی!
باز هم استرس و نگرانی تا روز 5 شنبه ادامه داشت و تو این مدت دو روزش رو خونه پدرشوهرم بودم و اونجا مادرشوهرم تا میتونست آب میوه میگرفت و میخوردم تا سرما خوردگیم زود خوب بشه ، چهارشنبه 9 آذر شب رفتیم کارهای پذیرش بیمارستان را انجام دادیم تا صبح معطل نشیم
شب آخری که تو در وجود من بودی را تاصبح بیدار بودم قران خوندم نمازم را خوندم ساعت 5 صبح نوید را بیدار کردم تا آماده شیم بریم بیمارستان ساعت حدودای 6.15 بود که موبایل نوید زنگ خورد و گفتن از بیمارستان تماس میگیرن و خانم دکتر فرحبخش میخواد حال بیمارش را بپرسه! خیلی تعجب کردم و خوشحال از اینکه دکتر به این خوبی دارم که به فکر مریضهاش هست .دکتر حالم را پرسید که آیا سرما خوردگی ام بهتر شده و گفت من الان بیمارستان یه عمل اورژانسی داشتم یاد تو افتادم ، اگر آمادگی داری الان بیا معاینه ات کنم که اگر وضعیتت مناسب بود سزارین بشی. پرسید میتونی زود خودت را برسونی بیمارستان؟ گفتم بله خونمون به بیمارستان نزدیکه!
زود آماده شدیم و در عرض کمتر از 10 دقیقه رسیدیم بیمارستان وقتی به بخش رفتم و به سر پرستار خودم را معرفی کردم تعجب کرد و گفت دکتر همین حالا بات تماس گرفت چه زود خودت رسوندی؟!!
دکتر هم تا من را دید گفت:منا با جت اومدی؟ بردم تو اتاق و ریه ام را معاینه کرد ، دل تو دلم نبود دوست داشتم زود تو رو ببینم و این چند ماه انتظارم به پایان برسه . دکتر گفت ریه ات سالمه و مشکلی واسه عمل نداری اما چون الان سرما خوردی و سرفه میکنی ممکن بعد از عمل جای بخیه هات با هر سرفه خیلی درد بگیره میخوای صبر کنیم تا چند روز دیگه بهتر بشی؟ من که واسه دیدن لحظه که نه ثانیه شماری میکردم به دکتر گفتم:نه خانم دکتر دلم واسه دیدنش یه ذره شده میخوام زودتر ببینمش!
از اتاق که اومدیم بیرون دکتر به نوید گفت: ببین من از حالا دارم بهتون میگم بعد از عمل اذیت میشی ها ببین میتونی خانومت را راضی کنی امروز عمل نکنه !من قبل از اینکه نوید یه کلمه بگه دوباره گفتم نه دکتر همین امروز!
دکتر که دید من خیلی مصررم گفت پس سریع برو آماده شو بیا اتاق عمل! در این فاصله من زنگ زدم به مریم و مامانم و نوید هم به مامانش گفتیم که قراره زودتر مسافرمون بدنیا بیاد ومن دارم میرم اتاق عمل و از اونا خداحافظی گرفتم!
نوید تو سالن نشست و بهم گفت من اینجا میشینم قران میخونم تا دخترم را به سلامت بدنیا بیاری بعد از خداحافظی از هم ساعت 7 به اتاق عمل رفتم توی اتاق عمل دکتر که طبع شوخی داره به پرستارا گفت بچه ها لبهای منا رو نگاه کنید انگار پروتز کرده! راست میگفت روزهای آخر خیلی ورم کرده بودم !
دکتر بیهوشی که اومد تا من را آماده کنه پرسید دختر یا پسر؟ گفتم دختر ! پرسید اسمش چی میخوای بذاری گفتم الینا! همه گفتن منا و الینا چقدر به هم میان! بعد از تزریق مواد از اونجایی که بیهوشی ام اسپاینال بود و میتونستم ببینم و حرفهایی که میزدن را بشنوم .
دکتر بیهوشی و دکترفرحبخش و پرستارا مشغول حرف زدن در مورد شمال و شنا کردن و استخر و خلاصه در مورد هرچی حرف میزدن غیر از من که اون موقع تمام بدنم بی حس شده بود فقط حس میکردم شکمم از تکونهایی که بهش میدادن داره تالاب تلوب صدا میده ! اون موقع من داشتم زیر لب آیه الکرسی میخوندم و بی صبرانه منتظر شنیدن صدای گریه ات بودم که بالاخره صدای گریه ات را شنیدم اون لحظه بی اختیار اشکام سرازیر شد پرستاری که کنارم ایستاده بود متوجه ام شد و گفت آخی چرا گریه میکنی؟بچه اولت؟
دکتر اون لحظه که تو رو بغل کرد بلند گفت وای چه دختر سفید و خوشکلیه ماشالا ماشالا چقدر سفیده!
با صدایی که به زور شنیده میشد به دکتر گفتم:خاونم دکتر سالمه؟میشه ببینمش؟
دکتر با خنده گفت سالم سالم یه دختر ناز و سفید و خوشکل صبر کن الان میارم ببینیش
بعد به پرستار گفت بچه رو بذارید پیش مادرش! اولین بار بود که کسی به این لقب صدام میزد! مادر! مادر!
قربونت برم وقتی تو رو اوردن کنارم داشتی گریه میکردی و بدنت عین پنبه سفید سفید بود قربونت برم دوست داشتم بغلت کنم اما نمیتونستم دستام را تکون بدم. نگاه ساعت کردم ساعت 7.20 صبح بود.
2 ساعت بعد تو اتاق ریکاوری به هوش اومدم یه نگاه به اطرافم کردم و دنبال تو میگشتم اماتو کنارم نبودی یه نگاه به ساعت کردم ساعت 9.40 دقیقه بود با خودم گفتم وای الینا الان 2 ساعت بدنیا اومده هنوز شیر نخورده طفلی بچه ام الان گشنه اش شده! پرستار را صدا زدم و گفتم من را ببرید پیش دخترم ! پرستار گفت نمیشه تو هنوز کامل بهوش نیامدی هر وقت تونستی دو تا پاهات را بالابیاری میشه بفرستمت تو بخش! منم اون لحظه تمام سعی ام را کردم تا به زور پام را تکون بدم و بعد از کلی خواهش از پرستار قبول کرد من را به بخش منتقل کنند.
وقتی وارد بخش شدم مامانم و مامان نوید و نوید و مریم منتظرم بودن ، مریم را زودتر از بقیه دیدم و گفت الینا رودیدم اینقد ناز و خوشکل شبیه خودت همش هم داره گریه میکنه بیشتر از بقیه بچه ها فکر کنم خیلی گشنه اش باشه و به شوخی به نوید گفت: آقا نوید فکر کنم از فردا باید بری 3 شیفته کار کنی چون معلومه دخترت خیلی گشنه اش میشه !
بیصبرانه منتظر دیدنت بودم وقتی اوردنت تو اتاق هنوز داشتی گریه میکردی و لباسی تنت نکرده بودن مریم و مادر شوهرم مشغول لباس پوشوندنت شدن اما مگه تو مجال میدادی اتاق رو گذاشته بودی روی سرت! زود اوردنمت پیشم و گفتن بهت شیر بدم . هیچ حسی لذت بخش تر و قشنگتر از اون لحظه ای نیست که تو رو واسه اولین بار کنارم گذاشتم و تو با ولع شروع به شیر خوردن کردی انگار یه هفته ای بهت گشنگی داده بودم سیر که شدی خوابت برد اونقده ملوس و دوست داشتنی بودی دلم میخواست بخورمت! نوید همش میگفت باورم نمیشه یعنی این دختر منه!
از اونروز تو فرشته کوچولوی من از آسمونها اومدی تو بغلم و با وجودت زندگیمون گرمتر و شادتر بود تااااااااا.......
نمیخوام تو این پست از روزهای سخت و مریضی تو بنویسم فقط اومدم بهت بگم :
الینا فرشته کوچولوی من ، همیشه برای من بمان
سالم و شاد و با لبی خندان بمان ، دلتنگ خنده هاتم ، دلتنگ شادیهاتم ، نازنینم برای من بخند ، با صدای بلند بخند ، با صدایی بلند بخند تا گوش آسمون از خنده و شادی های تو پاره شود تا مرهمی باشد بر دل پر از درد و غمم
پ.ن: همیشه غصه اینو میخوردم که چرا قبلا از خنده های الینا هیچ عکسی نگرفتم و هیچ عکسی به یادگار ندارم تا حدود 1 ماه پیش شب قبل از رفتن خاله مریم مهربونت و خانوده اش به خونه خدا، مائده یه سری عکس از الینا روی لب تابش داشت نشونم میداد که چشمم افتاد به تنها عکسی از خنده الینا که مائده با دوربینش اون لحظه را شکار کرده بود . بادیدن عکس انگار دنیا رو بهم داده باشند خیلی خوشحال شدم این تنها عکس را اینجا میذارم به امید روزیکه اینجا پر بشه از عکس خنده و بازی و شادی تو یه دونه فرشته کوچولوی زندگیم
اینجا 3 ماهه بودی