الیناالینا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

الینا فرشته کوچولو

هشتمین ماهگردت مبارک فرشته کوچولوی من

1391/5/10 12:54
3,153 بازدید
اشتراک گذاری

امروز 10 مرداد ساعت 7.20 صبح هشت ماهت تموم شد

فرشته کوچولوی من،

همه زندگی من،

نفسم

8 ماهگیت مبارک عزیز دلم

 

تا حالا فرصت نشد خاطره زایمانت را اینجا بنویسم ، امروز چون نمیخوام از چیز غم انگیزی  بنویسم خاطره اونروز بزرگ زندگیم را برای تو مینویسم

دقیقا 3 روز قبل از تاریخی که برای سزارینم تعیین شده بود من سرمای بدی خوردم و اونهم بدلیل سهل انگاری که خودم کردم و دوشنبه شب که هوا خیلی سر شده بود با نوید به بهونه خرید شونه واسه فرشته کوچولومون رفتیم بیرون! همون شب باد سردی به صورتم خورد و شب که برگشتیم خونه تب و لرز شدید گرفتم و صبح با بدنی کوفته از درد از خواب بیدار شدم . اون شبها را یادم میاد که من همیشه نصف شبها با تکونهات از خواب بیدار میشدم و اینقدر تکون میخوردی که من دلم ضعف میرفت و تا نزدیکیهای صبح من گرسنه ام میشد صبحونه مفصلی میخوردم و بعد تا ظهر میخوابیدم! اما اون شب تو هیچ تکونی نخوردی تا نزدیکیهای ظهر صبر کردم طبق سفارش دکتر که بهم گفته بود اگه فاصله بین تکونها 3 ساعت بیشتر شد یه چیز شیرین بخور و به پهلوی راستت بخواب اگه دیدی باز تکون نمیخوره چون تو ماه آخرت هستی سریع برو بیمارستان. منم روزهای آخر پر بودم از استرس و نگرانی و هرچی منتظر بودم دیدم خبری از تکون خوردنات نیست  با گریه زنگ زدم به نوید که بیا من ببر بیمارستان الینا تکون نمیخوره میترسم بچه ام چیزیش شده باشه از اونجایی که نامه بیمارستان را از دکتر گرفته بودم به اتفاق نوید و مامانش رفتیم زایشگاه بیمارستان آریا. اونجا مشکلک را بهشون گفتم و تست ضربان جنین گرفتم اما صدای نبضت و ضربانت خیلی ضعیف شده بود خیلی نگران شدم . پرستار بخش با دکتر فرحبخش تماس گرفت . اون لحظات بدترین لحظات بارداریم بود از یه طرف آنفولانزای شدید گرفته بودم صدام در نمی اومدو نفس کشیدنم خیلی سخت شده بود و از یه طرف نگران حال تو بودم.

دکتر فرحبخش گفت که حتما برم یه سونو از وضعیت جنین بگیریم و بهش اطلاع بدم. از شانس بد سونوی بیمارستان ساعت 1 تعطیل شده بود و باید تا ساعت 5 عصر صبر میکردیم برگشتم خونه و تا عصر لحظات سختی را داشتم.

بعد از ظهر سونو گرفتم و بازم مثل سونوی قبلی دکتر بهت نمره داد و نمره ات بد نبود ! یادمه مریم خواهرم با من اومد داخل و تو رو تو مانیتور دید و اینقد از دیدنت ذوق زده شد و بهم گفت خیالت راحت قلبش داشت تند تند میزد! قربون اون قلب کوچولوت برم عسیییسسسم.

سونو را نشون دکتر دادیم و دکتر گفت چون سرما خوردی و وضعیت ریه ات ممکنه عفونی بشه امکان داره 5 شنبه نتونم عملت کنم باید قبل از عمل بیای معاینه ات کنم بعد اگه شرایطت اوکی بود عمل میشی!

باز هم استرس و نگرانی تا روز 5 شنبه ادامه داشت و تو این مدت دو روزش رو خونه پدرشوهرم بودم و اونجا مادرشوهرم تا میتونست آب میوه میگرفت و میخوردم تا سرما خوردگیم زود خوب بشه ، چهارشنبه 9 آذر  شب رفتیم کارهای پذیرش بیمارستان را انجام دادیم تا صبح معطل نشیم

شب آخری که تو  در وجود من بودی را تاصبح بیدار بودم قران خوندم نمازم را خوندم ساعت 5 صبح نوید را بیدار کردم تا آماده شیم بریم بیمارستان ساعت حدودای 6.15 بود که موبایل نوید زنگ خورد و گفتن از بیمارستان تماس میگیرن و خانم دکتر فرحبخش میخواد حال بیمارش را بپرسه! خیلی تعجب کردم و خوشحال از اینکه دکتر به این خوبی دارم که به فکر مریضهاش هست .دکتر حالم را پرسید که آیا سرما خوردگی ام بهتر شده و گفت من الان بیمارستان یه عمل اورژانسی داشتم یاد تو افتادم ، اگر آمادگی داری الان بیا معاینه ات کنم که اگر وضعیتت مناسب بود سزارین بشی. پرسید میتونی زود خودت را برسونی بیمارستان؟ گفتم بله خونمون به بیمارستان نزدیکه!

زود آماده شدیم و در عرض کمتر از 10 دقیقه رسیدیم بیمارستان وقتی به بخش رفتم و به سر پرستار خودم را معرفی کردم تعجب کرد و گفت دکتر همین حالا بات تماس گرفت چه زود خودت رسوندی؟!!

دکتر هم تا من را دید گفت:منا با جت اومدی؟ بردم تو اتاق و ریه ام را معاینه کرد ، دل تو دلم نبود دوست داشتم زود تو رو ببینم و این چند ماه انتظارم به پایان برسه . دکتر گفت ریه ات سالمه و مشکلی واسه عمل نداری اما چون الان سرما خوردی و سرفه میکنی ممکن بعد از عمل جای بخیه هات با هر سرفه خیلی درد بگیره میخوای صبر کنیم تا چند روز دیگه بهتر بشی؟ من که واسه دیدن لحظه که نه ثانیه شماری میکردم به دکتر گفتم:نه خانم دکتر دلم واسه دیدنش یه ذره شده میخوام زودتر ببینمش!

از اتاق که اومدیم بیرون دکتر به نوید گفت: ببین من از حالا دارم بهتون میگم بعد از عمل اذیت میشی ها ببین میتونی خانومت را راضی کنی امروز عمل نکنه !من قبل از اینکه نوید یه کلمه بگه دوباره گفتم نه دکتر همین امروز!

دکتر که دید من خیلی مصررم گفت پس سریع برو آماده شو بیا اتاق عمل! در این فاصله من زنگ زدم به مریم و مامانم  و نوید هم به مامانش گفتیم که قراره زودتر مسافرمون بدنیا بیاد ومن دارم میرم اتاق عمل و از اونا خداحافظی گرفتم!

نوید تو سالن نشست و بهم گفت من اینجا میشینم قران میخونم تا دخترم را به سلامت بدنیا بیاری  بعد از خداحافظی از هم ساعت 7 به اتاق عمل رفتم توی اتاق عمل دکتر که طبع شوخی داره به پرستارا گفت بچه ها لبهای منا رو نگاه کنید انگار پروتز کرده! راست میگفت روزهای آخر خیلی ورم کرده بودم !

دکتر بیهوشی که اومد تا من را آماده کنه پرسید دختر یا پسر؟ گفتم دختر ! پرسید اسمش چی میخوای بذاری گفتم الینا! همه گفتن منا و الینا چقدر به هم میان! بعد از تزریق مواد از اونجایی که بیهوشی ام اسپاینال بود و میتونستم ببینم و حرفهایی که میزدن را بشنوم .

دکتر بیهوشی و دکترفرحبخش و پرستارا مشغول حرف زدن در مورد شمال و شنا کردن و استخر و خلاصه در مورد هرچی حرف میزدن غیر از من که اون موقع تمام بدنم  بی حس شده بود فقط حس میکردم شکمم از تکونهایی که بهش میدادن داره تالاب تلوب صدا میده ! اون موقع من داشتم زیر لب آیه الکرسی میخوندم و بی صبرانه منتظر شنیدن صدای گریه ات بودم که بالاخره صدای گریه ات را شنیدم اون لحظه بی اختیار اشکام سرازیر شد پرستاری که کنارم ایستاده بود متوجه ام شد و گفت آخی چرا گریه میکنی؟بچه  اولت؟

دکتر اون لحظه که تو رو بغل کرد بلند گفت وای چه دختر سفید و خوشکلیه ماشالا ماشالا چقدر سفیده!

با صدایی که به زور شنیده میشد به دکتر گفتم:خاونم دکتر سالمه؟میشه ببینمش؟

دکتر با خنده گفت سالم سالم یه دختر ناز و سفید و خوشکل صبر کن الان میارم ببینیش

بعد به پرستار گفت بچه رو بذارید پیش مادرش! اولین بار بود که کسی به این لقب صدام میزد! مادر! مادر!

قربونت برم وقتی تو رو اوردن کنارم داشتی گریه میکردی و بدنت عین پنبه سفید سفید بود قربونت برم دوست داشتم بغلت کنم اما نمیتونستم دستام را تکون بدم. نگاه ساعت کردم ساعت 7.20 صبح بود.

2 ساعت بعد تو اتاق ریکاوری به هوش اومدم یه نگاه به اطرافم کردم و دنبال تو میگشتم اماتو کنارم نبودی یه نگاه به ساعت کردم ساعت 9.40 دقیقه بود با خودم گفتم وای الینا الان 2 ساعت بدنیا اومده هنوز شیر نخورده طفلی بچه ام الان گشنه اش شده! پرستار را صدا زدم و گفتم من را ببرید پیش دخترم ! پرستار گفت نمیشه تو هنوز کامل بهوش نیامدی هر وقت تونستی دو تا پاهات را بالابیاری میشه بفرستمت تو بخش! منم اون لحظه تمام سعی ام را کردم تا به زور پام را تکون بدم و بعد از کلی خواهش از پرستار قبول کرد من را به بخش منتقل کنند.

وقتی وارد بخش شدم مامانم و مامان نوید و نوید و مریم منتظرم بودن ، مریم را زودتر از بقیه دیدم و گفت الینا رودیدم اینقد ناز و خوشکل شبیه خودت همش هم داره گریه میکنه بیشتر از بقیه بچه ها فکر کنم خیلی گشنه اش باشه و به شوخی به نوید گفت: آقا نوید فکر کنم از فردا باید بری 3 شیفته کار کنی چون معلومه دخترت خیلی گشنه اش میشه !

بیصبرانه منتظر دیدنت بودم وقتی اوردنت تو اتاق هنوز داشتی گریه میکردی و لباسی تنت نکرده بودن مریم و مادر شوهرم مشغول لباس پوشوندنت شدن اما مگه تو مجال میدادی اتاق رو گذاشته بودی روی سرت! زود اوردنمت پیشم و گفتن بهت شیر بدم . هیچ حسی لذت بخش تر و قشنگتر از اون لحظه ای نیست که تو رو واسه اولین بار کنارم گذاشتم و تو با ولع شروع به شیر خوردن کردی انگار یه هفته ای بهت گشنگی داده بودم سیر که شدی خوابت برد اونقده ملوس و دوست داشتنی بودی دلم میخواست بخورمت! نوید همش میگفت باورم نمیشه یعنی این دختر منه!

از اونروز تو فرشته کوچولوی من از آسمونها اومدی تو بغلم و با وجودت زندگیمون گرمتر و شادتر بود تااااااااا.......

 نمیخوام تو این پست از روزهای سخت و مریضی تو بنویسم فقط اومدم بهت بگم :

الینا فرشته کوچولوی من ، همیشه برای من بمان

 سالم و شاد و با لبی خندان بمان ، دلتنگ خنده هاتم ، دلتنگ شادیهاتم ، نازنینم برای من بخند ، با صدای بلند بخند ، با صدایی بلند بخند تا گوش آسمون از خنده و شادی های تو پاره شود تا مرهمی باشد بر دل پر از درد و غمم

پ.ن: همیشه غصه اینو میخوردم که چرا قبلا از خنده های الینا هیچ عکسی نگرفتم و هیچ عکسی به یادگار ندارم تا حدود 1 ماه پیش شب قبل از رفتن  خاله مریم مهربونت و خانوده اش به خونه خدا، مائده یه سری عکس از الینا روی لب تابش داشت نشونم میداد که چشمم افتاد به تنها عکسی از خنده الینا که مائده با دوربینش اون لحظه را شکار کرده بود . بادیدن عکس انگار دنیا رو بهم داده باشند خیلی خوشحال شدم این تنها عکس را اینجا میذارم به امید روزیکه اینجا پر بشه از عکس خنده و بازی و شادی تو یه دونه فرشته کوچولوی زندگیم 

 

اینجا 3 ماهه بودی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (21)

آمارین
10 مرداد 91 15:33
مبارک باشه عزیزم. مونا جان مطمئن باش یه روزی به زودی خونتون پر از خنده های الینا میشه اونقدر که دلت میخواد یه کوچولو اخم کنه تا یه عکس هم از اخم قشنگش داشته باشی. ( مث وقتایی که مامانا به بچشون اخم میکنن) عزیزم خدا رو قسم میدم به کرامتش در این ماه پر برکت که هرچه زودتر دلت رو شاد کنه و شادی رو به خونتون بیاره. مونا جان خاطراتت رو هم خوندم. منم اسپاینال شدمو به نظرم هرکی که بیهوشی عمومی میگیره ضرر بزرگی میکنه. اون لحظه ی اول که بچه رو میبینی لذتش با هیچی قابل مقایسه نیس. دوس داشتم هزار تا بچه دنیا میاوردم و اون لحظه رو باز حس میکردم
زهرا
10 مرداد 91 22:03
سلام. اولین بار بود که اومدم اینجا و چشام پر اشک شد. مادر نیستم ولی فهم لااقل یه ذره از حرفای دلت باعث شد که از حالا بیشتر برای سلامتی همه بچه ها مخصوصا الینا کوچولو دعا کنم. انشاءا... توی حرم امام رضا نایب الزیاره شما هستم...
مامان ساینا
10 مرداد 91 23:00
8 ماهگیت مبارک فرشته کوچولوی ناز خیلیییی قشنگ توصیف کردی مونا جون. لحظه لحظه حسشون کردم. خدایا تو این روزها و شبهای عزیزت . تو این روزهایی که درهای رحمتت بازه . همه مریض ها مخصوصا الینا جون رو شفا بده. یه بار خیلی گرفتار بودم دوستی بهم ذکری رو پیشنهاد کرد که علاوه بر اینکه آرومم کرد مشکلم حل شد. 21 بار با یک تسبیح صلوات بفرست به نیت خانم زینب (س). بعد 21 تسبیح بخر ببر امامزاده یا مسجد هدیه بده. انشاله خود خانم شفاشو بده.
مامان صفا
11 مرداد 91 0:04
هشت ماهگیت مبارک گل گلدون دلم مونا جون شما و فرشته ات تو یاد و خاطرم هستین... الهی قربون اون خنده هاش چه خوب دمر هم وایساده می خنده .. دختر من تا دوربین میبینه خنده فراموشش میشه برا همین منم دو یا سه تا بیشتر از خنده اش ندارم اونم با لرزش دست هست.. الهی دنیا پر از خنده همه کوچولوها بشه
مامان کیان
11 مرداد 91 16:28
عزیز خاله 8 ماهگیت مبارک انشاالله 1000 ساله بشی گلم.منا جون چرا عکس جدید از الینا نذاشتی؟؟؟
مامان مانی جون
11 مرداد 91 17:23
هشت ماهگیت مبارک منا جون آرزو میکنم الینا جونم زود خوب شه و شادی قبل بیاد تو خونتون بوووووووووس
محيا كوچولو
12 مرداد 91 15:03
8 ماهگيت مبارك اليناي عزيز الهي هميشه سلامت و شاد باشي و به امید روزیکه اینجا پر بشه از عکس خنده و بازی و شادی تو همينجوري كه ماماني ميخواد
صبا
12 مرداد 91 16:20
مبارکه عزیزدل خاله مونای عزیزهمیشه تووالیناگوشه ذهنم هستید.میدونم بزودی خونه تون پرمیشه ازصدای خنده های الینا.به رحمت خداامیدوارباش.
نرگس
13 مرداد 91 18:11
سلام اولین بار بود که اومدم اینجا ولی با خط خط نوشته هات گریه کردم منم خیلی غصه دارم ولی درد خودمو یادم رفت عزیزم این شبها یه لحظه دختر گلتو فراموش نمیکنم .مطمئنم خیلی زود نتیجه این همه صبر رو میگیری.
سعیده مامان آرتین (شازده کوچولو)
14 مرداد 91 9:05
عزیزم خیلی خوشحال شدم که اومدی و برامون نوشتی. 8 ماهگی دخملی مبارک. باور کن همیشه به یادتونم. دوستون دارم.
مریم مامان ملینا
14 مرداد 91 9:10
سلام عزیزم، 8 ماهگیت مبارک با تاخیر فراوان.... مونا جون ما همیشه به یاد تو و الینای نازمون هستیم و واسش دعا میکنیم، ازخدا میخوام که بهت صبر بده تا این روزهای سخت رو سپری کنی و خیلی زود به روزهای شادی و خنده های الینا برسی و دیگه از مریضیش خبری نباشه............. آمین
زهرا
14 مرداد 91 10:35
سلام خوبي عزيزم الينا جان 8 ماهگيت مبارك برام ببوسش
مامی امیرحسین
14 مرداد 91 15:05
سلام دوست خوبم.چه خوب کردی که خاطره زایمانتو نوشتی.خیلی قشنگ بود.من مطمئنم به زودی زود همونطور که خودت گفتی دنیا پر میشه از صدای خنده های دختر قشنگت...همیشه براتون دعا میکنم.
مریم مامان عسل
15 مرداد 91 4:42
هشت ماهگیت مبارک فرشته کوچولو. منا جان با خط به خط نوشته ات همراه شدم انگار خودمم اونجا بودم. چه دکتر خوب و وظیفه شناسی داشتی. روزی که زایمان کردی رو خوب یادمه. اون موقع عسل 10 روزش شده بود و من همون روز دهم از خونه مامان اومدم خونه خودمون. اولین کاری که کردم کامپیوترو روشن کردم تا زود تر بیام عکس الینا رو ببینم. دوران بارداری خوبی توی این دنیای مجازی با هم داشتیم. منا اون روزای خوب دوباره برمیگردن. خییییلی زود برمیگردن. الینا سلامتی کاملشو به دست میاره. من به این ایمان دارم که خدا مواظب فرشته کوچولوهاش هست.
خاله نسرین مامان صدف و سپهر
15 مرداد 91 10:54
منا جون خواهر گلم.8 ماهگی دختر گلمون مبارک.الهی با تن سالم 88 سالگیشو جشن بگیری.منا جون کار خدا بی حکمت نیست.مطمئنم به خاطر دل مهربون و عاشق شما پدر و مادر خدا فرشتتونو شفا میده. از حال و روز الینا جون برام بنویس.خواهش میکنم.
mamane Ali
19 مرداد 91 21:13
سلام عزیزم .. 8 ماهگی گل دخملمون مبارک ..چه خوشكل ميخنده عزیزم انشالله هر چی زودتر خوب میشی و مامان دیگه غصه نمیخوره .. قربون دل مامانی
مریم مامان نخودچی
21 مرداد 91 7:25
قربونت برم من.... منا باورت نمیشه دارم اک میریزم... انشاا... به حق همین شب های قدر حال الینا مثل سابقش میشه... سالم و با لبی خندون... راستی ابن دفعه اومدید تهرون دکتر چی گفت؟؟؟ حتما برام بذار
مامان امیرعلی
21 مرداد 91 9:50
سلام عزیزم.ماشالله دخترنازی داریدخدابهتون ببخشه خوشحال میشم به منم سربزنید
مامان نيروانا
23 مرداد 91 14:23
مناي عزيزم، چه خوب كردي اين خاطره ي قشنگ رو نوشتي. با تمام وجود لمسش كردم. خوب تصوير كردي عزيزم. براي خودت و اليناي عزيزم عاليه. ايشالا اينجا پر از عكس و صداي شادي و خنده ش ميشه دوباره. تو فقط با همين روحيه پيش برو و بذار الينات هم حس كنه شادي تو رو تا شادي رو ياد بگيره. دلم براتون خيلي تنگ شده منا. اگه ديد به دير ميام سراغت ببخش ولي هميشه به يادتونم. سفيد پنبه ي عزيزم رو ببوس حسابي. دوسِتون دارم هشت ماهگي فرشته كوچولومون مبارك
مامان نیایش
27 مرداد 91 8:15
سلام منای عزیزم همیشه به یاد تو و الینا کوچولو هستم همیشه برای شفای تن همه کوچولو های مریض دست به دعا دارم و دلم اول پیش شماست باور کن توی شب های دعا اولین کسی که پیش چشمم بود الینا بود ان شاا لله به زودی زندگی تو و الینا پر میشه از صدای خنده و شادی هشت ماهگیت مبارک عزیزم
مامانی روژینا
21 شهریور 91 12:50
سلام خیلی ناراحت شدم دعا میکنم ایشالا که بهتر بشه منتظر یه پست ازسلامتیه دخترکوچولوت هستم