روزهایی که میگذرند
پنجشنبه عصر :
مثل هر پنجشنبه باید آماده شیم بریم خونه مامانم - الینا را شیر دادم آوردم تو پذیرایی - نوید کیس کامپیوتر را وصل کرده بود به تی وی - یهو به ذهنم رسید قبل از بیرون رفتن عکسهای الینا را با تی وی ببینیم - نشستم پای تی وی نوید و الینا پشت سرم - از آخرین عکسهایی که این اواخر از الینا گرفتم شروع کردم - حالتهاش و کارهاش تو عکسها فرقی با هم ندارن فقط عکسهای دو ماه پیشش تپلتر بود الان لاغرتر - میرسم به فولدری که عکسهای عید امسال ،که رفته بودیم پلاژهای سد مارون ، را نشون میده دودلم که بازش کنم یا نه - روش کلیک میکنم اول عکسهای دسته جمعی - این منم اینم نوید و الینا هم یا بغل من بود یا باباش یا خاله هاش- تو هر عکس میشد خوشبختی را حس کرد - چشمهامون پر از شادی بود چقدر خوشحال بودیم! یه خونواده سه نفره خوشبخت ! - نوید گفت چقدر جوون بودیم انگار این عکسا مال 10 سال پیشن تو این چند ماه چقدر پیر شدیم - راست میگفت یه نگاه به موهاش انداختم یه گرد خاکستری رو موهای نوید نشسته - یه آهی میکشم - همه عکسا رو دیدیم رسیدم به فیلمی که شب قبل از خواب تو ویلا از الینا گرفتیم - دختر خاله هاش کنارش نشستن و صداش میزنن الینا هم با صدای بلند میخندید و جیغ میکشید و تند تند دستهاش رو میخورد- چه کوچولوی دوست داشتنی خوردنی بود - این صدای منه تو فیلم که : الینا عزیزم مامانی قربونش برم فداش . و الینا به صدای من عکس العمل نشون میداد و میخندید - وای خدای من این صدای دختر من بود صدای خنده هاش جیغ کشیدنهاش ذوق زدنهاش - برمیگردم الینا را پشت سرم میبینم که بی تفاوت زل زده به تی وی از بس صدای خنده خودش را نشنیده حتی تشخیص نمیده که اون کوچولوی دوست داشتنی یه زمانی خودش بوده - فیلم را میذارم از اول - دوباره - بازم واسه بار سوم - چهارم - از بس عقده شنیدن صدای خنده الینا تو دلم مونده صدای تی وی را تا آخر بلند میکنم تا خونه پر شه از صدای خنده الینا و صدای گریه خودمم را تو اون خنده ها گم کنم - تو چشمهای نوید نگاه میکنم چشمهاش کاسه خون - از رفتن خونه مامانم منصرف میشم
ظهر جمعه:
قبل از خوردن ناهار الینا را می بریم حمام میدیم - تو حمام الینا تشنج میکنه - نفسش قطع میشه گردنش میافته و چشمهاش میره - میگیرمش بغلم - داد میزنم الینا عزیزم قربونت برم برگرد پیشم - نفس من و نوید حبسه - بعد از چند بار تشنج کوچک دوباره برمیگرده - هنوز حمام بدن کوچکش را تمام نکردیم - نوید آب میریزه من حوله را دورش میپیچونم میایم بیرون - الینا از فشاری که بهش اومده اذیت شده و گریه میکنه - وسط گریه هاش شربت و قرصش را میدم - شیر میخوره و تا عصر میخوابه - شب نوید پیشنهاد میده بریم بیرون که من حوصله ندارم .
یه خواهش از دوستان:
یه مدتی دنبال کتاب "مغز کودک من" نوشته دکتر فیض میگردم اما نه اهواز و نه تهران پیدا نکردم اگر کسی تو کتابخونه اش این کتاب را داره میشه لطف کنه و یه مدتی بهم قرض بده
بعدا اضافه شد: