فرشته کوچولوی من،معجزه زندگی من ،بخند!
سه هفته از شروع مریضی الینا میگذره .
این سه هفته بدترین لحظات زندگی من بودند هر روز صبح که از خواب بیدار میشم آرزو میکنم همه این اتفاقها یه کابوس وحشتناک بوده که تموم شده اما واقعیت تلخی که انگار تمومی نداره!
19 فروردین روز نحسی بود باید از الینا نوار مغز میگرفتن موقع گرفتن نوار خانمی که مسئول بود حاضر نشد به الینا داروی خواب آور بده و بهانه اش این بود که شما آخر وقت اومدید و من نمیتونم تا بیهوش شدن بچه تون صبر کنم!الینا رو گرفتم بغلم و نشستم روی تخت و اون خانوم با سنگدلی تمام شروع کرد به چسبوندن پیچ و مهره(اسمشون را نمیدونم چیه) و یه کش را محکم چسبوند به سر الینا و الینای من که تا حالا هیچ وقت کسی صدای گریه بلندش را نشنیده بود با صدای بلند گریه میکرد منم هر کاری میکردم نمیتونستم آرومش کنم فقط محکم تو بغلم گرفته بودم تا از تخت نیافته هر دومون با صدای بلند گریه میکردیم . سر خانم داد زدم بسه دیگه بچه ام هلاک شد دوست داشتم اون لحظه زودتر تموم بشه غافل از اینکه لحظات سخت تری در انتظارمون بودند.
بعد از ظهر وقتی نوار مغز را نشون دکتر دادم و دکتر بهم گفت که الینا باید بستری بشه دنیا رو سرم خراب شد و از انجا تا بیمارستان گریه میکردم 1هفته اول که الینا بیمارستان بستری بود هر روزش به اندازه 1 سال طول میکشید شبها تا نزدیک صبح کنار تختش بیدار میموندم که مبادا سرمی که به دست کوچولوت وصل شده بود تموم بشه و پرستار یادش بیاد سرم را ببنده و هوا توی رگت نره .
نمیدونم چطور شد که یادم رفته بود اینجا بنویسم الینا وقتی بدنیا اومد روی دست راستش یه نشون داشت که به شکل قلب
اولین جایی که رگ دستش را گرفتن روی همین قلب بود! کوچولوی من موقع گرفتن رگت چقدر گریه کردی خاله مریمت محکم دستهات را گرفته بود که رگت آسیبی نبینه تحمل دیدن گریه ات را نداشتم صورتم را برگردوندم تا شاهد اذیت شدنت نشم که چشمم افتاد به نوید و برای اولین بار چشمهای پر از اشک نوید را دیدم در این 1 سال و خورده ای که از ازدواجمون میگذره هیچ وقت گریه نوید را ندیده بودم .
تو بیمارستان 4 بار از الینا رگ گرفتن آخرین شبی که بیمارستان بودم پرستارساعت 12 شب اومد رگ دست الینا را چک کرد و خیلی خونسرد بهم گفت که این رگش هم سوخته و دیگه سرم رد نمیشه باید ببریم از کف پاش رگ بگیریم ! با شنیدن این حرفش تمام وجودم آتیش گرفت و من که تمام مدت تو بیمارستان سعی میکردم آرامش خودم را حفظ کنم دیگه نتونستم آروم بشینم و ببینم که پاهای کوچولوی الینا را سوراخ سوراخ کنم سر پرستار داد زدم نمیخوام از پاهاش رگ بگیرید نمیذارم! من همین امشب الینا را از اینجا میبرم با مسئولیت خودم .همون موقع نوید که رفته بود واسه الینا لباس بیاره زنگ زد که من دارم میام تو بخش منم عصبانی توپیدم بهش که نوید کجایی همین الان میای و الینا را ازاینجا مرخص میکنی من دیگه نمیذارم یه لحظه دیگه هم الینا اینجا بمونه . دکتر کشیک شب اومد که با من صحبت کنه تا من را اراضی کنه اما سر اونم داد کشیدم زده بودم به سیم آخر ، بخش را گذاشتم رو سرم !تصور اینکه سوزن بزنن به پای الینا حسابی دیوونه ام کرده بود و سر همه داد میکشیدم و گریه میکردم خلاصه یه وضعی بود تا اینکه یکی از پرستارها که خیلی الینا رو دوست داشت و همش به الینا میگفت جوجه طلایی ! اومد بامن صحبت کرد و گفت تو نمیتونی الینا را امشب ببری واسه ما مسئولیت داره فردا دکتر اومد با اون صحبت کن بیا بذار من رگ قبلی اش را چک کنم شاید بشه واسه آی وی از اون استفاده کرد . از همه جا درمونده بالاخره قبول کردم دوباره از الینا رگ بگیرن اما تو دستش نه پاش و بازم گریه الینا بازم لکه های خونی که از دستهای کوچیکش روی ملافه تختش چکید...........
فردای اون روز دکتر عزیزی الینا رو مرخص کرد و برگشتم خونه مامانم داروهایی که به الینا دادن فقط چند روزی جلوی تشنج الینا را گرفت و بعد از 4 روز سری دوم تشنجها با وضعیتی بدتر و حادتر از قبل شروع شد با هر تشنج چشمهای الینا کامل چپ میشدند و از سیاهی چشمهاش فقط یه نقطه کوچک و لبهای صورتیش کبود و صورت سفیدش قرمز میشد بعد ار هر تشنجی هم میخوابید . با هر تشنج من میمردم و زنده میشدم همش نگران این بودم مبادا چشمهاش دیگه برنگردن
اینبار دکتر یه قرص دیگه به داروهای الینا اضافه کرد و دوز شربتهایی که مصرف میکرد را بالاتر برد بازم تا چند روزی الینا تشنج نکرد اما نمیدونم چرا بازم از روز4 شنبه تشنجهای خفیفی به الینا دست میده .
فردا بعد از ظهر نوبت دکتر داره ام آر آی الینا رو باید نشونش بدیم میترسم بازم داروهای بیشتری تجویز کنه نمیدونم بدن نحیف و کوچولوی الینا چقدر تحمل این تشنج ها و اثر و عوارض این داروها را داره
الینا این چند وقت خیلی لاغر شده دیگه از اون لپ ها و اون صورت خندون خبری نیست وقتی بیداره همش بی قراری میکنه وقتی هم داروها را میخوره گیج و دوست داره بخوابه .
خیلی وقته خنده الینا را ندیدم بچه ام تازه یاد گرفته بود قهقهه بزنه و از ته دلش میخندید و دل مارو شاد میکرد و آخرین باری که الینا واسه من و باباش خندید شب14 فروردین بود از اون روز تا حالا الینا نخندیده میدونم بخاطر مریضی و اثر داروهای خواب اوری که میخوره اما الینای من بخند واسه دل مامان و بابا بخند
شاید اگه از دکترهای اینجا نتیجه نگرفتم الینا را واسه ادامه معالجه اش ببرم تهران سراغ گرفتم که بیمارستان مفید دکتر زمانی یا غفوری بهترین دکتر مغز واعصاب
خدایا منتظرم منتظر یه معجزه کوچیک از تو خدایا دستهای من را که هر شب قبل از خواب به سوی درگاه تو بلند شده را میبینی خدایا یه معجزه فقط یه معجزه از تو کافیه که دوباره حال الینا کوچولوی من خوب بشه خدایا تنهام نذار
خیلی خیلی محتاج دعاهاتون هستم الیناکوچولوی ی من را فراموش نکنید