دختر دارم چه دختری!
این چند وقتی که فرصت نشد بیام اینجا اتفاقهای زیادی افتاد اولیش ومهمترینش اینکه من و الینا به اتاق خوابمون برگشتیم! تو این مدت گهواره الینا رو گذاشته بودم تو اتاق پذیرایی و منم کنارش رو مبل میخوابیدم اما حدود دو هفته است که الینا شبا تو تختش میخوابه و منم کنارش اما تو تخت دونفرمون میخوابم اولین شب من تا صبح نخوابیدم هی بلند میشدم میرفتم بالا سرش و چکش میکردم میرفتم سراغ بخاری زیادش میکردم مبادا سردش بشه اووووووه بساطی داشتم تا صبح!
دومین هم اینکه الینا جون به کتاب خوندن علاقه داره و من هر وقت فرصت کنم کتابهای شعری که خاله شهلا جونش خریده را میخونم و الینا با یه ذوقی به عکسهاش نگاه میکنه و هم نوا با شعر خوندن من از خودش صدا در میاره!این خصلتش به من رفته چون منم عاشق کتاب خوندنم!
روز جمعه برای اولین بار الینا رو بردیم پیک نیک جاده ساحلی ! خیلی خوش گذشت و هوا آفتابی بود الینا قبل از ناهار یه ساعتی را تو چادری که خاله منیر بخاطر الینا آورده بود خوابید وبعد از ناهار که بیدار شد بردیمش کنار رودخانه و هر وقت میرفت تو آفتاب اخم میکرد و چشماش رو می بست!قربون چشماش نور آفتاب اذیتش میکرد!
الینا حسابی عاشق تلویزیون شده!هروقت میخوام پوشکش رو عوض کنم یا میذارمش رو تشکش رو زمین سرش رو برمیگردونه سمت تلویزیون و چنان محو تماشا میشه که هر چقدر هم صداش بزنی محل نمیذاره و یا اگه من سرش رو بچرخونم سمت خودم بازم برمیگرده!
الینا یه عادت بامزه که داره اینکه موقع شیر خوردن شروع میکنه با دستاش شمردن !و با انگشتهای کوچولوش 1 یا 2 یا 4 یا 5 رو نشون میده و جدیدا یاد گرفته انگشت شصتش را به اشاره اش میچسبونه و 3 رو نشون میده هر وقت اینکار و میکنه من به باباش میگم نوید بشمار 4!
و اما من!بالاخره بعد از 3ماه رفتم آرایشگاه و یه صفایی به صورتم دادم!البته اگه عروسی پسر عمه نوید نبود که من حالا حالا ها خیال رفتن به آرایشگاه رو نداشتم! دوباره موهام رو رنگ کردم خیلی خوشرنگ شدند و خلاصه بعد از مدتها به خودم رسیدم!و در یه هفته دوتا عروسی باحال دعوتی داشتیم البته من اول نمیخواستم برم اونم فقط بخاطر الینا چون نمیخواستم با خودم ببرمش میدونستم تو جشن از سروصدا اذیت میشه و دلمم نمی اومد که چند ساعتی بذارمش و خودم برم عروسی!اما به اصرار نوید رفتم و الینا رو پیش مامانم و خاله شهلای مهربونش گذاشتم و 2ساعت بیشتر جشن نبودم و هر ربع ساعت زنگ میزدم و حالش را میپرسیدم و اما دومین عروسی تا ساعت 12.30شب موندیم هرچند دومیش خیلی خیلی خوب بود و همه چی عالی بود و من ونوید حسابی رقصیدیم و یاد شب عروسیمون افتادیم اما من از ساعت 10.30 شروع کردم به بی تابی کردن و دلم واسه الینا حسابی تنگ شده بود و از اون ساعت اصلا بهم خوش نگذشت و یه گوشه نشسته بودم و به نوید که عین خیالش نبود و اون وسط داشت با پسر خاله هاش میرقصید با حرص نگاه میکردم! الینا رو خونه خاله ملوک جونش گذاشتم و خیالم از بابت اون راحت بود اما دل من آروم نمیگرفت و حسابی دلم واسه الینا تنگ شده بود اما مگه نوید حاضر میشد برگرده!میگفت همین یه شبه دیگه تکرار نمیشه و صبر کن شام بخوریم بعد برمیگردیم آخراش من نزدیک بود گریه ام بگیره! از شانس بد من ساعت 12 شب شام دادن چه شام مفصلی دادن انواع غذاهای و ژله و دسرهای رنگارنگ اما هیچ بهم مزه نداد وقتی نگاه غداها میکردم به فکر الینا بودم که چی بخورم که شب شیرش میدم دلپیچه نگیره! بخاطر همین قید دسر و بقیه غذاها رو زدم فقط چند قاشق ماهی خوردم و یه سیخ کوچولو جوجه!
خواب قبل از ظهر الینا تو چادر
مامان اجازه!
بشمار 5!
الینا بعد از خوندن کتاب به فکر فرو رفته!