خاطرات بیمارستان
روز اول دوشنبه 91.8.8 که همون اورژانس آمپول اولت را زدند اما تا شب بازم تشنج داشتی . اورژانس که بودیم دکتر عزیزی اومد اونجا همون دکتری که اوایل مریضی الینا زیر نظرش بود و بر خلاف اسم و رسمی که اینجا داره اما هیچکدوم از تجویزاش تشنج الینا رو کنترل نکرد وبا اینکه اون موقع برای اطلاع از وضعیت الینا شماره اش را بهم داده بود تا در صورت لزوم ! فقط بهش مسج بدم! و نتونست از روی ام آر آی و سی تی و سونوی مغز و آزمایشهای مختلف داروی مناسبی برای الینا تجویز کنه ! بگذریم! وقتی دکتر عزیزی اومد تو اورژانس همه پدر و مادرا دورش حلقه گرفتن اما واسه من که دل خوشی از طبابتش نداشتم هیچ مهم نبود .
سب اول واسه هرومدن سخت بود محیط اونجا و رفت و امد پرستارها و صدای گریه بچه ها صدای بلند گوی بیمارستان و ... همه واسه الینا تازگی داشت و بخاطر همین نه خوب شیر میخورد و غذا خوردن که تعطیل ! شب هم تا میذاشتمش تو تختش بیدار میشد و همش میخواست تو بغلم بخوابه دقیقا یادم نمیاد کی خوابش برد 2 بود یا 3 صبح منم خسته از شب قبل نخوابیده بودم و یادم نمیاد چطور گذاشتمش تو تختش ، حفاظ تختش را کشیدم یا نه! صبح ساعت 6 که پرستار واسه گرفتن دمای بدن الینا اومد بالاسرم چیزی را گفت که خیلی ترسیدم ،
گفت نصفه شب که واسه کشیک شب اومدم بالای سرتون دیدم حفاظ تخت الینا را بالا نکشیدی تختش هم کج شده بود هر چی هم صدات زدم تکونت دادم بیدار نشدی ! حواست باشه شبا حتما حفاظش را بکشی بالا چون قبلن هم پیش اومده بچه از روی تخت افتاده !
وحشت تموم تنم را لرزوند آخه چطور ممکنه منکه همیشه خوابم سبکه وبا کوچکترین تکون الینا بیدار میشدم و تمام طول شب چند بار بیدار میشم چکش میکنم چطور ممکنه همچین کار خطرناکی کرده باشم ! واقعا خدا به هر دومون رحم کرد!
روز دوم سه شنبه 91.8.9 که الینا بستری بود دکتر نیکخواه الینا را ویزیت کرد و در مورد وضعیتش پرسید که هنوز تشنج داشت وقتی در مورد آمپولها پرسیدم گفت معمولا این آمپولها از روز 5 و یا حداکثر تا روز هفتم میتونند تشنج را کنترل کنند . باشنیدن حرفش امیدوراتر شدم و باید صبر میکردم ببینم روزهای بعد چی پیش میاد .
پرستارها هر 2 ساعت یه بار میامدند و دمای بدن الینا را چک میکردند و و تا صبح روز بعد که نوبت آمپول الینا بود کار خاص دیگه ای انجام نمیدادند.
روز سوم چهارشنبه 91.8.10 (یازدهمین ماه گرد الینا )
از صبح که بیدار شدم خودم روحیه خوبی نداشتم اصلا دلم نمیخواست روزی که مصادف با ماهگرد الینا را تو بیمارستان باشیم و الینا رو روی تخت بیمارستان نگه دارم . خیلی دلم گرفته بود . هنوزم تشنج الینا قطع نشده بود . همش به این فکر میکردم که اگه الینا حالش خوب بود الان کجا بود چکار میکرد دیگه حتما میتونست کم کم روی پاهاش بایسته .....
اونروز دکتر مومن ( دکتری که الینا زیر نظرشه) ویزیت الینا اومد و بهم گفت از امروز تعداد تشنجهای الینا و مدت زمانشون و نوعشون را یادداشت کن تا روند تأثیر آمپولها را بهتر بتونیم بررسی کنیم . منم یه برگه از بخش گرفتم و یه بار الینا ساعت 12 ظهر وقتی نشسته بود گردنش افتاد ونفسش بند اومد و یه مرتبه ساعت 5 موقع شیر خوردن تو بغلم تشنج کرد
ساعت 1 ظهر نوید مرخصی گرفت و غذای الینا را از میسون (خواهر زاده ی مهربونم که تو این مدت زحمت پختن غذای الینا را عهده داشت دستتتتتتتتتتتت درد نکنه میسون جون) گرفت و اومد پیشمون از اونجایی که تقریبا همه پرسنل بخش ما رو میشناختند زیاد برای رفت و آمد بقیه سخت نمیگرفتن . الینا تا باباش را دید همچین ذوق کرد واسه باباش و از بغل باباش پایین نمی اومد ( دخترم خیلی بابایی شده ) غذاش را دادم . ساعت 3 که شد پدر شوهرم از سر کار اومد دیدن الینا . عزیز دلم الینا بابا بزرگش را خیلی دوست داره و هر وقت میره تو بغلش انگار میخواد صورتش را گاز بگیره و با دستاش آروم میزنه به صورت باباجونش اونروز هم تا باباجونش را دید همین کارها را کرد .
داشتم به الینا آب سیبی که بابا جونش واسش آورد را میدادم که دیدم نوید خیلی مشکوکانه به باباش اشاره کرد که شیشه را ازمن بگیره و اون به الینا آبمیوه اش را بده و دست من را گرفت و یه جعبه کوچولوی قشنگ گذاشت کف دستم و بهم گفت : عزیزم دومین سالگرد ازدواجمون مبارک ! حسابی سوپرایزم کرد اصلن فکرشو نمیکردم تو اون حال و هوایی که ما داشتیم نوید یادش باشه که واسه سالگرد ازدواجمون بره یه انگشتر خیلی شیک بخره و تو بیمارستان بهم بده! از چند وقت قبلش برنامه ریزی کرده بودیم که شبش الینا را بذاریم پیش مامان جونش و با هم بریم رستوران و یه شب رویایی داشته باشیم اما با اوضاعی که پیش اومد تمام نقشه امون به هم ریخت
11 آبان سالگرد دومین ازدواج من و نوید بود . مهربونم نوید جونم عاشقانه قلب مهربونت را دوست دارم
نوید یه جعبه شیرینی هم با خودش اورده بود و به همه بخش تعارف کرد و گفت امروز یازدهمین ماهگرد الیناست .
اونهمه غم و دلتنگی که از صبح به دلم نشسته بود با وجود نوید مهربونم از یادم رفت .
پنج شنبه 91.8.11
الینا صبح که بیدار شد سر حالتر از هر روز بود صبح داروهاش را دادم پرستار ساعت 8 آمپولش را زد و گریه کوتاهی کرد و بعد مشغول بازی با ارگش که اگه ارگ و یا طبل بازیش نبود به سختی میتونستم روی تخت نگهش دارم . اونروز روز چهارم بود و الینا تاظهر هیچ تشنجی نکرد شیر خورد ناهاری که از خونه واسش اورده بودند را خورد و خوابید و تاشب هیچ تشنجی نکرد . اول باورش واسم سخت بود و همش تصورم بود که نکنه خدایی نکرده تشنج کرده و من متوجه نشدم . غروب پنجشنبه بود که نرگس جون زنگ زد و گفت همه مامانا واسه الینا دعا کردن . تا شب الینا هیچ تشنجی نکرد از خوشحالیم الینا را محکم بغل کرده بودم و میبوسیدمش قربون صدقه اش میرفتم و خدا رو شکر کردم . اون شب تا صبح خوابم نبرد . منتظر بودم روز بعد بیاد تا باورم به حقیقت بپیونده و خبر خوب را به دکترش بگم.
جمعه 91.8.12
صبح جمعه نوبت ویزیت دکتر مومن بود . قبل از اینکه دکتر بیاد مریم خواهرم پیشم بود که تو این مدت همش کنارم بود و هر وقت فرصت میکرد بهم سر میزد و خصوصا ظهر که میخواستم غذای الینا را بدم و تنهایی با توجه با اینکه الینا هنوز نمیتونه بشینه خیلی سخت بود برای غذا دادن به الینا خیلی کمکم میکرد . یه خورده بعد موبایلم زنگ خورد نوید و مامانش اومده بودند و همزمان با اونا ملوک خواهر بزرگم (که اونم خیلی خیلی زحمت میکشید و هر روز واسم غذا میپخت و لباسهای الینا را میبرد خونه میشست و شبا هم بهم سر میزد)از راه رسید . خلاصه اتاق حسابی شلوغ بود اونم موقعی که هنوز وقت ملاقات نبود! مسئول بخش اومد گفت دکتر و رئیس بخش دارند میان به بخش و زودتر اتاق را خلوت کنید ایراد میگیرند. همه رفتند پشت در بخش اطفال منتظر موندند تا ببینند دکتر چی میگه .
وقتی دکتر اومد و بهش گفتم که الینا از دیروز تشنجش قطع شده خیلی خوشحال شد و دکتر به اون جدییی با صدای بلند خندید! و با همون خنده گفت خدا رو شکر اما ما مجبوریم تا بعد از عید الینا هنوز مهمون ما باشه ! وفعلن نمیتونیم مرخصسش کنیم .
چاره ای نبود باید تا روز یکشنبه صبر میکردم . حالا که آمپولها جواب دادند و خدا رو شکر تشنجهای الینا قطع شدند روحیه ام چند برابر شده بود و انرژی مثبتی که داشتم به الینا هم منتقل شده بود و سرحالتر شده بود و کمتر بهونه میگرفت .
شنبه 91.8.13
روز عید غدیر ، روز عید را با الینا تو بیمارستان بودم ظهر بابا جونش وباباش اومدن دیدنش کلی تو بغل باباش بازی کرد و اصلا دوست نداشت روی تخت بذاریمش . بعد از رفتن اونا شهلا خواهرم که هر روز عصر میامد دیدن الینا تا غروب موند پیشمون . شهلای مهربونم یه بار که من میخواستم برم حمام الینا را نگه داشت تا من رفتم خونه خواهر بزرگم که نزدیک بیمارستان بود و یک ساعتی الینا را نگه داشت الینا هم از فرصت استفاده کرد و همش از خاله اش میخواست که بغلش کنه و باهاش راه بره! تا خاله شهلاش مینشست الینا اعتراض میکرد که باید بلند شی من را راه ببری! دسسسسسسسست خاله شهلای مهربونت درد نکنه
نمیدونم اگه همراهی و همکاری خواهرهای گلم نبود چطور میتونستم این یک هفته تو بیمارستان دووم بیارم همشون با وجود شاغل بودند و کار خونه و بچه داری یه روز که چه عرض کنم یه لحظه هم من را تنها نمیذاشتند . آرزوم برای همشون سلامتی خودشون و خانواده هاشون و الینا خانوم وقتی بزرگ شده باید محبت خاله هاش را جبران کنه .
یکشنبه 91.8.14
از صبحش دل تو دلم نبود که دکترش بیاد و بگه که الینا مرخص و برگردیم خونه . ساعت 10 که دکتر مومن اومد بالای سر الینا گفت فعلا باید تزریق آمپولها را تا 1 هفته دیگه ادامه بدیم . میتونید یه هفته دیگه اینجا بمونید؟ خیلی مستأصل گفتم: اگه امکان داره مرخص کنید بیرون آمپولاش را تزریق میکنیم
دکتر گفت مشکلی نیست فقط بعد از یه هفته بیاید مطب تا من ویزیتش کنم و از هر آمپول روزانه 0.25 آمپول یعنی یک چهارم باید تزریق بشه
از اونجایی که مادر شوهرم کارشناس مرکز بهداشت بود و میتونه تزریق کنه برای اینکه خیالم راحت بشه از دکتر پرسیدم اشکال نداره مامان بزرگش براش تزریق کنه که گفت اشکالی نداره
از روی که الینا را مرخص کردیم تا امروز 6 روز شد و من هر روز صبح قبل از اینکه بیام سر کار الینا را میبرم پیش مامان جونش و آمپول تزریق میکنه و فردا نوبت دکتر داریم بریم ببنیم تا کی هر روز صبح باید الینا را اوخ اوخ کرد!
این دوتا عکس هم مال دیروزظهر هستند تو حیاط خونه بابا جونش اینقد کالسکه سواری کرد که خوابش برد عرووووووووووووووووووووسسسسسسسسسسسسسسسک مامان