تولد دوباره
خدای مهربونم شکرت که تشنجهای الینا قطع شدند
الینا از 11 آبان تشنج نکرد . بعد از 8 ماه این کابوس لعنتی تموم شد خدایا شکرت که دست مهربونت را به سر دخترم کشیدی .
دوستای گلم ممنوم ممنونم مممممممنوم بابت دعاهای خوبتون و انرژی مثبتی که با دعاهاتون واسم فرستادید
میدونم که اگه لطف خدا و دعای پاک شماها نبود اینبار هم دلشکسته برمیگشتم خونه .
بیمارستان که بودم یه روز دم غروب بود که نرگس جون مامان ساینا تماس گرفت و حال الینا را پرسید و بهم گفت کهاومده تو سایت الینا و دیده که همه مامانا کلی واسه الینا دعا کردن و یکی گفته داره میره مشهد اونجا دعا میکنه یکی گفته هر روز صلوات میفرسته و خلاصه هر کی هر دعایی که میدونه واسه الینا انجام میده و
نرگس جمله قشنگی را گفت که مطمئن باش خدا دعای دل مادر را میشنوه الانم اینهمه مادر دارن واسه الینا جونم دعا میکنن مطمئن باش خدا دعاشون را مستجاب میکنه چون دعای مادر بر آرورده میشه .بعد از حرفهای نرگس جون و شنیدن اینکه همه دارن واسه الینای من دعا میکنن تو اون غروب دلگیر بیمارستان ، بی اختیار گریه ام گرفت از خدا با تمام وجودم خواستم که با این آمپولها تشنج الینا کامل کنترل بشه و دیگه هیچوقت هیچوقت الینای من تو بیمارستان بستری نشه و برای همه کوچولوهای دوست داشتنی آرزوی سلامتی کردم.
امروز صبح نظرات پر مهرتون را خوندم از اینکه همه به فکر الینای من بودید اشک تو چشام جمع شده بود
مرسی مامانهای مهربون ، مرسی دوستهای خوبم
و اما از الینا گل زندگیم و روزهای بیمارستان بگم اینکه:
بعدا نوشت :
پنج شنبه 18 آبان 91
امروز اومدم بقیه ماجرای بیمارستان را بنویسم اما با خوندن نظرات شما دوستهای مهربونم گریه ام گرفت این اشک ها اشکهای شوقن از خوشحالی سلامتی الینا ، قلبهای پاک شما دوستای گلم مخصوصا فاطمه جون که اون پست قشنگ را واسه الینای من تو وبلاگ امیر حسین نوشته ، دختر عمه های مهربونم ، مائده جون که چقدر از سلامتی الینا خوشحالی کردین ، وای خدای مهربونم من اینروزا روی ابرهام زمین خیلی جای کوچیکی واسه دل پر از شادیم بالاخره کابوس تلخم به پایان رسید
امروز دقیقا شد 1 هفته که الینا دیگه تشنج نمیکنه
خدایا شکرررررررررررررررررررررررررررررررررررت
اینبار من با دلی قرص تر و امید بیشتری الینا را بردم بیمارستان یه چیزی ته دلم میگفت که اینبار خدا کمکمون میکنه و تنهامون نمیذاره و بالاخره بعد از اینهمه سختی نتیجه میگیریم وسعی کردم روحیه ام را ببرم بالاتر و یاد خاطرات دفعه قبل نیافتم تا روزهای سخت و کشششششدار بیمارستان را بتونم بهتر پشت سر بذارم و همش دعا میکردم که الینا اینبار زیاد اذیت نشه و مثل دفعه قبل زیاد گریه نکنه تا با گریه هاش دلم را نلرزونه .
ساعت 8 صبح 8 آبان برای بستری کردن الینا به اروژانس اطفال بیمارستان گلستان رفتیم شاید باورتون نشه اما از 10 تخت اورژانس 8 تختش بچه های تشنجی بودند . از دختر بچه 3 ماهه تا پسر 6 ساله ای که هنوز نمیتونست بشینه و حتی حرف بزنه ! با دیدن وضع اورژانس و حال و روز پدر و مادرا حسابی روحیه ام را باختم . با یکی از مادرا که حرف زدم میگفت دختر 5 سالش از همون ساعت اول تولد تشنج میکرده . تخت کناریم پسر بچه 10 ماه ای بود که مثل الینا از 4 ماهگی تشنج میکرد و ....
الینا را برای گرفتن رگ روی تخت خوابوندن ، بازم خاطره بار قبل اومد جلوی چشمم و یاد گریه و جیغهای الینا افتادم . رفتم بالای سرش دستش را گرفتم و آیه الکرسی را خوندم پرستار که مشغول رگ گرفتن شد الینا گریه کوتاهی کرد و نگاهش به پرستار بود و اون یکی دستش تو دهانش بود و انگشتش را میمکید در عین ناباوری دیدم الینا نه تکون خورد و نه گریه کرد و تا آخر دستش تو دهانش بود و فقط زل زده بود به پرستار . الهی قربون دختر صبورم برم . تمام طول روزهای بیمارستان خیلی صبوری کرد .
قبل از اعزام به بخش باید نوار مغز میگرفتن و بازم از اون داروی خواب آور به الینا دادیم و بعد از چند دقیقه خوابش برد و رفتیم به قسمت نواز مغز ، تو بغلم خوابیده بود که اون کش تنگ و پیچ و مهره ها را به سر خوشکلش وصل کردند و نواز مغزشو گرفتن که متاسفانه تشنجهای زیادی را ثبت میکرد .
ساعت 12 ظهر الینا را بردیم بخش . خیلی جالب بود که تا وارد بخش اطفال شدیم بعد از 8 ماه تمام پرستارا الینا هنوز خاطرشون بود و یکی از پرستارا به شوخی بهم گفت چرا دوباره مثل چک برگشتی ، برگشتی بیمارستان!
هر روز صبح ساعت 8 نوبت تزریق آمپول بود هر پرستاری که شیفتش بود و باید آمپول تزریق میکرد هی غصه میخورد که ای وای حالا من باید دختر به این نازی را آمپول بزنم! قربونت برم مامان که هر جا میره همه عاشقت میشن ناناز مامان
این پست یه مقدار طولانی شد حتما فردا بقیه خاطرات بیمارستان را مینوسیم