من وتو و شکار لحظه ها!
الینای ِ من
کاش وقت بیشتری داشتم و می تونستم لحظه لحظه با تو بودن را اینجا ثبت کنم اما به سختی یه وقت آزاد پیدا میکنم .
الان 10 روزی هست که برگشتیم به خونمون و بی خوابی های شبانه من و تو همچنان ادامه داره همه میگفتن بعد از چله خوب میشی اما انگار عادت خوابیدنت عوض شده و روزا خوابی و من با هزار زور تو رو بیدار میکنم و تو به صد ناز بیدار میشی و شیر میخوری و دوباره میخوابی ! اما نصف شب که میشی اینقد گشنه ای و همش شیر میخوری که من دیگه ضعف میکنم تازه بعد هم که سیر میشی دوست داری باهات حرف بزنم و یا بلندت کنم و تو خونه بچرخیم وقتی میذارمت رو شونه ام توچونه ات را میچسبونی به شونه چپم و با اون چشمای قشنگت همه جای خونه رو نگاه میکنی و قیافه ات اینقدر با مزه میشه که دوست دارم بخورمت! بیشتر از همه اون قابهای چوبی سه تایی که بالای مبل هستند رو دوست داری و اگه بذارمت ساعتها دوست داری بهشون زل بزنی و از نگاه کردن بهشون سیر نمیشی!
تازگیا یاد گرفتی انگشات را میذاری تو دهانت و تند تند و با صدا شروع به مکیدنشون میکنی و یه ملچ ملوچی راه میندازی !!!خصوصا وقتی گرسنه ات میشه!
ساعت بیرون رفتن را از حالا باید با تو تنظیم کنم و حتما باید سیر شده باشی و پوشاکتم عوض کرده باشم و لباسهای خوشکلت تنت کرده باشم بعد اگه وقت شد من فقط 5 دقیقه وقت دارم آماده بشم چون اگه بیشتر طول بکشه یا صدای تو در میاد یا بابات!
اولین باریکه بعد از برگشتن به خونه میخواستیم ببریمت بیرون روز جمعه دو هفته قبل بود که باید میرفتیم خونه پدر شوهرم و اونجا به مناسبت قدوم مبارکت واست گوسفند خریده بودن تا واست قربونی کنن البته تو پارتی ات خیلی بالاست چون موقعی که از بیمارستان مرخص شدم و رفتم خونه مامانم اونجا هم واست گوسفند قربونی کردن فسقل خانوم!
اول قرار بود واسه ناهار بریم که قصاب بدقولی کرد و گفت ساعت 4 میاد گوسفند سر ببره و مادر شوهرم اصرار داشت حتما قبل از رفتنمون به داخل خونه خون ریخته بشه بخاطر همین ناهار واسمون بریانی که من خیلی دوست دارم درست کرد و فرستاد و گفت ساعت 4 اینجا باشید منم نااهار رو که خوردم بهت شیر دادم و کارهات را کردم و یه ربع مونده به چهار خودم آماده شدم و خواستم لباسهات رو تنت کنم که تو شروع کردی گریه کردن که گرسنه ات وشیر میخوای! بهت شیر دادم اما ول کن نبودی و بازم یمخواستی و از اون طرف پدر شوهرم هی زنگ میزد پس شما کجایید این قصاب میخواد بره تو هم ول کن نبودی و اگه سینه ام را ازت میگرفتم گریه میکردی و هنوز کامل لباسهات رو تنت نکرده بودیم اووووه خلاصه وضعی بود بین گریه های تو و زنگ تلفن خونه نفهمیدم چطور لباسهات تنت کردم و بردیمت اما همینکه سوار ماشین شدی خوابت برد و وقتی رسیدم خونشون که 5 دقیقه بیشتر با ما فاصله ندارند خواب خواب بودی انگار نه انگار تا چند دقیقه پیش همه رو معطل خودت کرده بودی و من به هرکی میگفتم تقصیر الینا شد باگریه هاش نذاشت زودتر بیایم یه نیگا به الینا و یه نیگا به من میکرد که یعنی آررررررره خودتی!
این چند تا عکس هم از الینا و عروسک دلخواهش گرفتم و الینا تازه از خواب عصرونه اش بیدار شده: