هفته بیست و نهم
حرفهای من به دخترم
الینا جون دخترم!
من و تو تا امروز 28 هفته است که با هم بودیم و از امشب وارد هفته 29 میشیم . نمیدونم توی این مدت آیا من تونستم واسه تو یه جایگاه امنی باشم تا بتونی با آرامش دوران تکامل اولیه ات را به اتمام برسونی یا نه؟نمیدونم چقدر تونستی تا حالا ازین استرس و ناراحتی هایی که گاه خواسته و گاهی ناخواسته به تو وارد کردم در امان باشی
با اینکه از همون اول همه به من توصیه میکردند که سعی کنم در این دوران آرامش داشته باشم و استراحت کنم اما سخت بود باور کن سخت بود برای من که تجربه ای از قبل نداشته ام برای من که با کوچکترین استرس و ناراحتی بهم میریزم سخت بود . برای من و پدرت که هنوز به یکسال با هم بودنمون دو ماهی مونده گاهی درک همدیگه واقعا سخت بود! با اینکه تمام تلاش خودم را میکردم که چه در اداره و چه در خانه و حتی چه درون ذهن پریشانم آرامش داشته باشم اما گاهی کنترل اوضاع از دستم خارج میشد !
در این بین کم خوابی و بی خوابی های شبانه بیشتر اوقات تموم سیستم ذهنی من را بهم ریخته بوده و هست!اما میخوام که باور کنی در تموم این مدت زندگی من حول یک محور میچرخیده و اون چیزی نبود غیر از وجود مقدس و آسمونی تو در وجود خاکی من!
و میدونم که خوب میدونی که با تموم وجودم دوستت دارم و روزها را واسه آمدنت میشمارم گل زندگی من و بابا!
چقدر زود 6 ماه تموم شد نه؟!
وقتی به 6 ماه گذشته فکر میکنم دلم واسه اونروزها تنگ میشه روزی که اولین نشونه های حضورت را در دلم حس کردم و با دستپاچگی خطهای روی بی بی چک را چک میکردم و اونقدر هول کرده بودم که نفهمیدم چی نوشته و زنگ زدم به اعظم و از اون پرسیدم بعدشم بی معطلی سوار ماشین شدم و رفتم آزمایشگاه. یاد اولین اشکها پشت فرمون ماشین در حالیکه برگه آزمایشی که عدد 1000 رو نشون میداد توی دستام میلرزید و این یعنی تو اومده بودی!
اولین بوسه بر روی گونه هام به یمن وجود تو در وجودم
اولین شادی اطرافیان با شنیدن خبر اومدنت
اولین تصویر تو روی مانیتور کوچک دکتر
اولین صدای ضربان قلبت
اولین تکونهات
اولین اسمی که واست انتخاب کردیم
اولین باریکه نوید تونست حرکات تو را حس کنه
اولین خریدهایی که به عشق تو خریدیم
اولین شبی که با لگدهای تو از خواب پریدم
همه اینها خاطرات قشنگی هستن که وقتی بهشون فکر میکنم لبخندی روی لبهام میشینه و خدا رو واسه داشتن همچین نعمتی شکر میکنم و تموم سختیها و استرسهایی که تو این مدت داشتم را فراموش میکنم. خدایا شکرت.
و اما یه خبر مهم:
فردا 1 مهر اولین سالگرد عقد من و بابا نوید!
دخترم آرزو میکنم که سال دیگه در همچین شبی کنار من و بابایی باشی .
و یه خبر مهم دیگه اینکه:
مامان بزرگت و خاله مریم مهربونت و دخترهای گلش از دیروز رفتند تهران و من یه لیست از سیسمونیت نوشتم تا لوازم مورد نیازت را از آنجا بخرن و یکساعت قبل تماس گرفتند و گفتند ماموریت انجام شد و همه خریدهای الینا جون را انجام دادند . تازه نمیدونی که چقدر ذوق لباسها و وسایلی که خریده بودند را میکردند و اونقدر تعریف کردند که من دلم لک زده واسه دیدنشون و بهشون گفتم فردا برگردید اهواز دیگه واسه چی میخواهید بمونید تهران!!!!!!
دل نوشت:
نمیدونم من عجله دارم یا تو ! چون حس میکنم که اینروزها خیلی زود دارن میگذرن و دیگه واسه اومدنت ماهها را نمیشمارم بلکه شمارش من هفته به هفته شده!و تا چشم به هم میذارم این هفته ها تموم میشن و ساعت دیدار نزدیکتر میشه. انشاءالله