بی صبرانه منتظرتم!
نه ماه دوتایی بودیم و یکی شمرده میشدیم
عزیز من !
خوشحال بودم که نصف جامو بهت داده بودم
یک جای مجانی با تمام امکانات
تو هم مستأجر خوبی بودی! ساکت و آرام
بعضی وقتها
از سر ِ دوستی ، تلنگری به دیوار میزدی
آره من میشنیدم
داشتی بزرگ می شدی
بار و بندیل سفر را می بستی
آخ که چقدر دلم برای آن لحظه ی شیرین بی تاب بود
آن لحظه که تو بیایی ......
" کارول لین پیرسون"
امروز صبح رفتم و تست دیابت بارداری را دادم ، چون دو مرحله ای بود باید یکساعتی را اونجا منتظر مینشستم . بعد از انجام مرحله اول تو شروع کردی به تق تق زدن بدجوری هم تکون میخوردی فکر کنم گرسنه ات شده بودی آخه من نباید صبحانه میخوردم .قربونت برم خیلی تکون تکون میخوردی نگرانت شدم دخملکم. نیم ساعتی همینطور تکون میخوردی اما وقت یدیدی این تکونا فایده ای نداره و خبری از صبحانه مفصل هر روز نیست خوابیدی و اینقده دلم واست سوخت احساس گناه کردم مامانی ببخشید باشه عزیزم؟قهر نکنی با من
بعد از آزمایشگاه رفتم کتابفروشی و چند تا کتاب خریدم :
رابطه مادر و دختر، رابطه پدر و دختر، چرا یک دختر به پدر و مادر نیاز دارد؟،لطفا پدر و مادر خوبی باشید ، ماساژ نوزادان و چند تا کتاب شعر به زبان کودکان
این بار دیگه مثل دفعات قبل واسه خودم کتاب نخریدم همشون مال تو بخاطر حضور قشنگت تو زندگیم هستند. حتی فروشنده وقتی داشت حساب میکرد گفت : خیلی جالبه همه کتابهایی که خریدید با هم در ارتباطند و در مورد دختر هستند!
تو آزمایشگاه که بودم و یا حتی تو خیابون که قدم میزدم وقتی چشمم به مادر و دختری می افتاد که با هم اومده بوده بودن بیرون ، توی دلم به خودم میگفتم کی میشه دختر منم بزرگ بشه به سن نو جوونیش برسه و من بزرگ شدن و خانم شدنش را ببینم و از بودن در کنارش لذت ببرم، همدم من بشه .... وای که نمیدونی چه آرزوهایی واست دارم عزیزم .
نمیخوام دوران نوجوانی ات مثل من باشه منکه بچگی ام همش توی جنگ و ترس از صدای آژیر سفید وقرمز بود و هر چند وقت باید از اهواز میرفتیم بیرون یا شیراز یا اصفهان خونه دوستهای بابام بودیم و هیچوقت دوست خوبی تو دوران کودکی ام نداشتم و اصلا خاطره خوبی از اون موقع ندارم! بعد از اون هم که بزرگتر شدم و به سن بلوغ رسیدم با محدودیتهای دیگه روبرو شدم فقط بخاطر اینکه دختر بودم!
حق رفتن به تولد و مهمانی دوستام را نداشتم هر وقت کسی از همکلاسیهام من را دعوت میکرد با چه عذابی باید بابا و حتی بعضی وقتها دادش بزرگترم را راضی میکردم تازه اگه قبول میکردند کلی شرط و شروط واسم میذاشتن. هیچوقت با دوستام تنهایی بیرون نمیرفتم. همیشه دوست داشتم ناخنام را لاک بزنم اما هر بار اینکار و میکردم دعوام میکردم. همیشه بهم میگفتن یادت باشه تو دختری اینکار زشت اونکار رو نکن و....
نمیخوام کودکی و نوجوانی تو مثل من باشه و حسرت خیلی چیزها توی دلت بمونه دوست دارم از زندگیت لذت ببری و دنیای قشنگت هیچ وقت بخاطر دختر بودن کوچک نشه و کسی حق نداره بهت بگه چون دختری اینکار رو نباید بکنی و زشته عیبه!
خدا رو شکر نوید هم مثل من فکر میکنه و همیشه بهم میگه که نباید دخترمون را به زور و اجبار مجبور به کاری کنیم باید طوری تربیتش کنیم که خودش تشخیص بده کدوم کار درسته و اگه لازم شد ما فقط باید راهنماییش کنه
خوشبحالت دخترم که بابایی به این خوبی و مهربونی داری!
بعدا اضافه شد:
مامانایی که نمیدونن واسه امروز غذا چی بپزن یه سر برن اینجالطفاً: