الیناالینا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

الینا فرشته کوچولو

برای پدرم

1390/3/25 10:00
2,182 بازدید
اشتراک گذاری

 کاشکی تو رو سرنوشت از من نمیگرفت

 پارسال روز پدر پیشت بودم  بعد از ٤ ماه دیدمت  اومدم پیشت صدات کردم بابا من بالاخره اومدم پاشو ببین  واسه دیدنت راه طولانی را آمدم شاید اگه تو اینجا نبودی من هیچ وقت به این سرزمین نمی آمدم شوق دیدن تو و دلتنگی هام من را به این سفر کشوند واسه دیدنت لحظه شماری میکردم که  بیام تو آغوشت و  به اندازه تمام این روزها که هر لحظه اش مثل یک سال گذشت گریه کنم و ازت گله کنم که چرا یهویی شد رفتنت چرا این تصمیم را گرفتی چرا اینقدر دور شدی تو اون لحظه که قصد سفر کردی واسه یه لحظه فقط یه لحظه به من فکر نکردی چرا بدون خداحافظی رفتی؟

  وای که چقدر دلم واسه عطر تنت تنگ شده بود بزرگ مرد زندگی من ، اینجا کجاست قبرستان وادی السلام به جای عطر تنت بوی خاک میاد چشمام همه جا دنبال تو میگرده تو که دیگه نیستی از من دور شدی دوره دور تو رو دوبار از من گرفتن یه بار وقتی خودت خواستی بری سفر یه بار وقتی محمد تصمیم گرفت تو رو از اینجا دور کنه و ببردت جایی که خیلی دوست داشتی بری اما با اون قلب ناتوانت قدرت سفر نداشتی رفتی کنار حرم امام علی (ع) آروم خوابیدی. درست مثل وقتی که اینجا بودی همیشه دوست داشتی جای آروم بخوابی و از سر وصدا ها دور باشی و میرفتی تو اتاق من که دورترین اتاق خونه بود رو تختم میخوابیدی . وقتی بیدار میشدی تموم تختم و اتاقم عطر تو را داشت .

اون سه روزی که اونجا بودم هر روز غروب  دلم هوات را میکرد و میامدم کنارت باهات حرف میزدم دیگه نمیتونستی مثل قبل بخاطر هر حرفی که میزدم بامن لج کنی و اون تکیه کلام همیشگی ات را بگی که نه بابا اینطوریام نیست!   نه بابا تو دیگه نیستی و از نبودنت  گریه ام میگرفت  و با خوندن قرآن دلم آروم میگرفت .

میخوام یه رازی را بهت بگم تا حالا به کسی نگفتم بعد از برگشتن از سفر هر وقت دلم واست تنگ میشد بغض میکردم چونه ام میلرزید چشام پر اشک میشد اما گریه نمیکردم و اونقدر اشک تو چشام میموندن که از شوریشون چشام میسوخت .  چرا نمیتونم دیگه بشینم یه دل سیر واست گریه کنم؟

نه صبر کن یادم اومد یه بار گریه کردم ، مامان هر شب جمعه شام درست میکنه و از همه بچه هاش می خواد که حتما غروب جمعه که میگن ارواح میان و به خونشون سر میزنن اونجا باشیم .یه شب یادم تازه ازدواج کرده بودم و داشتم با نوید میرفتم پیش مامان واسه یه لحظه تصویر تو که همیشه رو اون مبل تکی روبروی در، تو حال مینشستی تا هر کی وارد خونه بشه تو اولین نفر باشی کی ببینیش اومد جلوی چشمم اینقدر این تصویر زنده و واضح بود که واسه یه لحظه حس کردم تو الان تو خونه منتظر اومدن منی. به خودم که اومدم دیدم اشکام دارن  بی اختیار سرازیر میشن .

 دوست داشتم موقع تولد بچه ام بودی و  میدیدیش و مثل بقیه نوه هات بغلش میکردی و  تو گوشش اذان را میخوندی

دلم اینروزها خیلی واست تنگ شده بابا چرا دیگه تو خوابم نمیای؟

روزت مبارک بابا 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (22)

اعظم
25 خرداد 90 10:07
منا نمی دونم چی بگم فقط نمی توانم جلوی اشکام رو بگیرم. میام بعد می نویسم.


ببخشید که ناراحتت کردم اعظم جون
تابا
25 خرداد 90 10:47
سلام
تقصیر من نیست که گاهی نمی تونم چیزی بگم
گاهی فقط می شه سکوت کرد ...


سلام
مرسی از حضورت تابا جون
Marzieh
25 خرداد 90 15:17
dooste khoobam salam man modatiye weblog shomaro mikhoonam vali ta hala nazar nadade boodam, alan halam kheili monghaleb shod, Khoda babaro rahmat kone azizam.
rasti manam bardaram.


سلام مرضیه جان
مرسی از لطفت عزیزم ببخشید که باعث ناراحتیت شدم
مواظب نی نی دلت باش خانمی
یلدا
26 خرداد 90 0:00
روحشون شاد باشه



انشاالله
غریبه
26 خرداد 90 16:22
قرین رحمت الهی باشند . خدایش بیامرزد


مرسی از لطفت دکتر
مامان کوثری
28 خرداد 90 10:47
سلام عزیزم خدا رحمتشون کنه
خیلی متن زیبایی بود واقا تحت تاثیر قرار گرفتم
منم از بابام دورم خیلی دلم گرفت الهی فدات بشم زره ای از ناراحتی هات رو درک کردم
مواظب خودت و کوچولوی تو راهیت باش
ناراحت نشو که کوچولوی گلت هم ناراحت می شه اون تو رو حس میکنه


سلام
قدر پدرتون را بدونید و هر از گاهی به دیدنش برید چون هیچ چیز و هیچ کس تو دنیا نمیتونه جای خالی پدر و مادر را برامون پر کنه
مامان نيروانا
28 خرداد 90 10:56
مناي عزيزم هيچي نمي تونم بگم فقط اميدوارم خداي بزرگ روح بلند باباي مهربونتو هميشه كنار خودش داشته باشه. تو سعي كن مواظب فينگيلي باشي تا سالم و شاد دنيا بياد و پدر عزيزت كه مطمئناً حالا در حال گشت و گذار تو بهشت با فينگيليه از اين بابت شادتر بشه. مواظب خودت باش. ميبوسمت عزيزم.


مرسی از همدردیت عزیزم

منم نیروانا جون را پیوند زدم به اینجا البته وبلاگش را !



مادر نیایش کتاب آفرینش
28 خرداد 90 12:30
سلام مامان مهربون .
خدا رحمتشون کنه .
من هم دقیقا حال شما رو دارم . پدرم آبان ماه پارسال وقتی دخترم 9 ماهش بود ما رو تنها گذاشت و رفت پیش خدا .
ممنون که بهم سر زدی . خوشحال می شم باز هم بیای .


سلام مامانی
خدا رحمتشون کنه پدرتون را
نیکو
29 خرداد 90 9:39
عزیزم منا جان


جانم نیکو ببخشید ناراحت شدی
سحر
29 خرداد 90 11:48
عزیزم متاسفم

بوس


مامان ماهان
29 خرداد 90 12:46
ای جانم اشکمو در آوردی
خدا پدر بزرگوارت و بیامرزه


ممنون
نسترن
29 خرداد 90 13:01

دلم خیلی گرفت منا جون....
ولی دعا میکنم خدا یه نینی سالم و قشنگ بهتون بده..
من با اجازتون لینکتون میکنم تا بیشتر به هم سر بزنیم.
مواظب خودتون باشید


مرسی نسترن جان از دعای قشنگت
مامان مانی جون
29 خرداد 90 13:19
به سلامتی
امیدوارم یه نی نی زیبا و سالم رو بغل کنی و حالشو ببری


مرسی مامانی
مریم
29 خرداد 90 14:07
سلام منای عزیز
من تازه وبلاگتو شروع به خوندن کردم و اولین پستی که ازت خوندم دیگه بهم مجال خوندن بقیه رو نداد.سرفرصت همه رو میخونم
امیدوارم سایه ی همه ی باباها بالا سر خانوادشون باشه.
احساس همدردی منو بپذیر
مراقب خودتو نی نیت باش


سلام مریم جان
به خونه نی نی من خوش اومدی مریمی



مامان عسل
29 خرداد 90 14:47
خانمی متاسفم خیلی ناراحت شدم چقدر قشنگ نوشتی خدا پدر تونو بیامرزه


مرسی مامانی عسل
مامان تربچه
29 خرداد 90 16:34
وای منا جون خیلی تکان دهنده بود
علاوه بر "خدا رحمتشون کنه" یه جمله ی دیگه هم به ذهنم میاد " خوش به حالشون" چه سعادتی داشتن که اونجا فوت کردن
عزیزم
میدونستی ققبرستان وادی السلام مقدس ترین قبرستان روی زمینه؟ پیامبران و خییییلی از بزرگان اونجا دفن هستن

راستی

ممنون که بهم سر زدی
امروز با خاله نرگس سونو بودیم، 1 تربچه بیشتر نیست! پیش بینیم غلط از آب دراومد


سلام مامانی تربچه

عزیزمی پدرم اینجا فوت کرد اما محمد(داداش بزرگم)تصمیم گرفت که تو قبرستان وادی السلام آرامگاه ابدی پدرم باشه هر چند گرفتن این تصمیم و عملی کردنش خیلی سخت بود و طی کردن مراحل قانونیش خیلی وقت گیر و تقریبا غیر ممکن بود و 10 روز طول کشید تا سفارت عراق و وزارت امورخارجه مجوز دفن صادر کردند و باید هفت خان رستم را رد کرد تا به سرانجام برسه و اون 10 روز پر بود از استرس و اضطراب همه فامیل که نمی دونستیم این کار شدنی هست یا نه!

درست میگی ورودی قبرستان مقبره حضرت هود و صالح بود و بعضیها هم میگفتن محل دفن حضرت آدم و حضرت نوح اونجاست اما من ندیدم





منا
30 خرداد 90 10:13
سلام مامانی .خوبی ؟مامانی میدونم تو این دوران ما مامانا بیشتر دلمون برای عزیزامو ن تنگ میشه .می دونی چرا چون اونا هم به فکر ما هستن ودلشون می خواهد کنار مون باشند . مطمئن باش خیلی برامون دعا میکنند .مادربزرگ نی نی ما هم رفته سفر ودیگه بر نمیگرده .و من هم خیلی وقتها دلتنگش میشم ونبودش رو بیشتر حس میکنم ولی میدونم برامون دعا میکنه وکمکم میکنه تا کارهای که اگر بود برام میکرد الان خودم بتونم انجام بدم .
مامانی غصه نخور .این نی نی تون هدیه ای براتونه تا همه رو از این حا وهوای نبودن بابا کمی اروم کنه .



سلام مامان منا!
امروز من خوبم تو خوبی مامانی؟
خدا رحمت کنه مادر بزرگ نی نی تون را
مرسی عزیزم از اینکه سر زدی
ثمینه
30 خرداد 90 13:18
سلام من امروز اومدم اینجا رو خوندم.می دونم خیلی سخته تو این شرایط ادم بیشتر دلش هواشونو میکنه هر وقت دلتنگ میشی به اولین نگاه نی نی فکر کن



مرسی که سر زدی چه جمله جالبی به اولین نگاه نی نی!خوشم اومد از این جمله


مامان عیسی
31 خرداد 90 12:01
اشکای منم ریخت
متاستفم
خدا سایه مادرت را بالا سرت نگه داره


ببخشید اعظم جون ناراحت شدی
مرسی مامانی
خدا عیسی کوچولو را هم واست نگه داره
مامان امیر علی
1 تیر 90 14:41
سلام امروز این متن رو خوندم و چشمهام پر اشک شد خدا رحمتش کنه امیدوارم دوباره زندگی بهت لبخند بزنه هرچند که یک گوشه قلبت دیگه هرگز نمی خنده.


مرسی مامانی ایشالا چشات همیشه پر از شادی باشند خانمی
ریحانه
2 تیر 90 21:31
عزیزم واقعا متاثر شدم...
دنیا همینه دوست خوبم.



درسته ریحانه جان رسم زمونه اینه
مامان نخودچی (مریم)
6 شهریور 90 17:55
منا جون خواهر سلام
خواهر برام دعا کن
من دخترخوبی برا بابام نیستم
فقط به درسا بگو برام دعاکنه تا گره این مشکل بازبشه
منا دارم میمیرم از دوری...
خواهر....


سلام مریم جون
عزیزم خودت را ناراحت نکن و ایمانت به خدا رو از دست نده به خدا توکل کن و تموم مشکلاتت را بسپار به او