نمیدونم چرا اینطور شد خدایا کمکم کن!
دیروز عصر رفتم دکتر . اول ماما فشار خونم را چک کرد و صدای قلب فرشته کوچولوم را واسم گذاشت بازم مثل همیشه تند تند میزد و من بهترین آهنگ زندگیم را شنیدم بعد به ماما گفتم که بیشتر لگد ها و حرکات دخترم را سمت راست حس میکنم و سمت چپم تا حالا حرکتی را حس نکردم و ماما خندید و گفت نازی نی نی ات دختره ؟ بذار چک کنم ببینم الان بیشتر کجای شکمته! بعد با دستش شکمم را معاینه کرد و گفت سر و قلب دخترمون سمت چپ نافت قرار گرفته و دست وپاهاش سمت راست بخاطر همین همه حرکاتش فقط سمت راستن و با خنده گفت دخترت از حالا به راه راسته ! گفتم انشالا تا آخر همینطور اهل راست و راستی بمونه!
بعد رفتم پیش دکتر و نتیجه آزمایش را نشونش دادم و
و گفت نتیجه آزمایشت نشون میده که تو احتمالن دیابت بارداری گرفتی و توضیح داد که چون تو قبل از خوردن چیز شیرین قندت نرمال اما بعد از خوردن شیرینی قندت خیلی بالا میره و ما به این وضعیت میگیم دیابت بارداری! ووای نمیدونید انگار دنیا روی سرم خراب شده باشه نمیدونم چطوری اینطور شد من با اینکه توی این مدت برنج خیلی کم میخوردم ماکارونی هم شاید هر 20 روز یه بار درست میکردم از نوشابه و شیرینی و کیک هم که اصلاهیچ خبری نبود پس چرا اینطور شد؟ به دکتر که گفتم و گفت باید یه آزمایش دیگه انجام بدی و یه تست GTTواسم نوشت که 4بار یک ساعت به یکساعت قندخونم را اندازه میگیرن و گفت یک هفته فقط عذاهای آب پز و کبابی بخور و برنج و ماکارونی و سیب زمینی و شیرینی اصلا نخور تا ببینم آزمایش دوبارت چی نشون میده.
خیلی حالم بد شد بعد از 3 ساعت که توی مطب معطل شدم با روحیه ای داغون برگشتم خونه و وقتی رسیدم خونه دیدم تخت دخترمون را آوردن و نصاب داره نصبش میکنه اصلا از دیدنش ذوق نکردم و بغضی داشتم آماده ترکیدن ! منتظر شدم تا نصاب کارش تموم شد و رفت . تخت را کنار سرویس خواب خودمون گذاشتند بعد از رفتنشون رفتم روی تخت دراز کشیدم و بی صدا شروع کردم به گریه کردن تا اون لحظه هیچچی به نوید نگفته بودم . نوید فکر کرد خسته ام اومد کنارم دراز کشید و وقتی صورتش را نزدیک صورتم کرد فهمید دارم گریه میکنم . پرسید چرا گریه میکنی؟چیزی شده؟ با گریه جریان را بهش گفتم . اونم خیلی ناراحت شد و میگفت حالا چی میشه نکنه اتفاق بدی واسه تو بیافته ؟من همش نگران تو ام عزیزم. بعد از چند لحظه گفت : اگه میدونستم اینجوری میشه و تو اینقدر اذیت میشی اصلا نمیذاشتم باردار بشی تو واسه من از همه چی مهمتری بچه نمیخوام من! با شنیدن این حرفا به جای اینکه آرومتر بشم با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن و حتی سر نوید داد زدم دیگه حق نداری اینطوری بگی من بچمون رو دوست دارم و اصلا از باداریم ناراحت نیستم اما نمیدونم چرا شانس من اینطوری شد خدایا کمکم کن .
مثل دیوونه ها شده بودم من یه عادت خیلی بدی که دارم اینکه وقتی مشکلی و یا اتفاق بد وغیر منتظره ای می افته اصلا نمی تونم خودم را کنترل کنم و خیلی استرس میگیرم و کنترل اعصابم از دستم در میره و میزنم زیر گریه . هرچند بعدش خودم را سرزنش میکنم که چرا نمیتونم خودم را کنترل کنم و نباید اینکار را میکردم دیروز هم همین اتفاق افتاد و من بازم قاطی کردم . بعد تا نوید بغلم نکرد و نبوسیدم و گفت که ازین حرفش منظوری نداشته و فقط چون من راخیلی دوست داره نگرانم شده بود و این حرف را زد، آروم نشدم.
شب خوهرام زنگ زدن و جریان را بهشون گفتم (من 4 تا خواهر مهربو ودوستداشتنی دارم که همیشه هوای خواهرکوچیکشون که من باشم را دارند ) ودلداریم دادن که نگران نباش چیزی نیست و خیلیها همچین مشکل دارند امابچه های سالمی به دنیا میارن وبا رژیم غذایی مشکلم حل میشه .
الان هم تصمیم گرفتم که یه هفته رژیم غذایی بگیرم و شبها بریم پیاده روی تا دوباره آزمایش بدم ببینم اینبار چی میشه.