الیناالینا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه سن داره

الینا فرشته کوچولو

ببین خانوم کوچولو!

1390/7/23 8:19
2,467 بازدید
اشتراک گذاری

امروز دوباره نه سه باره ! رفتم و آزمایش دیابت دادم منکه همیشه وقتی آزمایش خون میدم با دیدن خونی که ازم میره تا چند روز حالم بد میشه و ضعف میکنم تو بارداریم به غیر از آزمایشهای معمول بارداری واسه تست قند خونم هر دو هفته یکبار و بار اول 2 بار بار دوم 4 بار و اینبار 3 بار خون دادم  این بدترین خاطره ای که ممکن از بارداریم داشته باشم .

دومین آزمایشی که دادم تست GTT بود و 4 بار به فواصل یک ساعت به یکساعت باید خون میدادم بعد از خوردن محلول گلوکز بر عکس دفعه اول حالم خیلی بد شد و شکم درد بدی گرفتم و بعد از اون هم حالت تهوع به خانمی که مسئول آزمایشگاه بود گفتم و اونم گفت این حالت تهوع بخاطر محلول خیلی شیرینی که ناشتا خوردی  سعی کن جلوی خودت را بگیری و گرنه باید یه روز دیگه بیای آزمایش بدی. هر طور بود جلوی خودم را گرفتم ساعت 9.30 که باید سومین خون را از من میگرفت خیلی اذیت شدم چون از یک رگ باید 2 بار خون میگرفت حس میکردم رگم ورم کرده و الان پاره میشه به نوید مسج زدم که اگه اومدی و دیدی من نیستم حلالم کن بابایی! چون حالم اصلا خوب نیست! فرشته

هنوز نیم ساعت نشده بود که دیدم نوید از در آزمایشگاه وارد شد طفلی اونقدر هول کرده بود که مرخصی گرفته بود و سریع خودش را رسوند پیشم! البته نوید اونروز یه کار قشنگ دیگه ای هم کرد و حسابی سوپرایز شدم! بعد از اینکه آخرین خون!!!را دادم گفت اینجا بشین من برم پایین خرید کنم بعد میام دنبالت . ربع ساعت بعد زنگ زد که بیا پایین . منم تلو تلو خوران عینهو کدو قلقله زن رفتم پایین !

وقتی نشستم تو ماشین نوید گفت: عزیزم خوب بو کن ببین چه بویی تو ماشین میاد؟ بو کردم و گفتم: بوی خیار و سبزی!خنثی  گفت بیشتر بو کن!!!از خود راضی  هر چی بو کردم بوی دیگه ای نفهمیدممتفکر بعد نوید برگشت و از صندلی عقب یه دسته گل قشنگ برداشت و داد به من روی دسته گلم یه کارت نوشته بود :همیشه در قلب منیقلب خیلی از این کارش خوشحال شدم و تموم اذیتهایی که انروز صبح شده بودم را فراموش کردم . نوید جون عااااااااااشقتم مرد مهربون من!قلبماچخجالت

 

خوب اما شما خانم کوچولو  جونم واست بگه که:

از روزی که شما تشریف مبارکتون را گذاشتید تو شیکم مامان و هر روز این شیکم بزرگتر میشه و شما هم بزرگتر ، درد سر ها و مشکلات مامان جونتون که بنده باشم هم بیشتر میشه . اولیش این بود که من الان حدود 6 یا 7 ماهی هست که شب تا صبح بیدارم و شاید رویهم رفته خوابم به 2 ساعت نکشه! یادمه اوایل خیلی بدخوابی اذیتم میکرد با گریه رفتم پیش دکتر فرح بخش و عاجزانه کلافه به دکتر گفتم واسم قرص خواب بنویسه تا اینقدر صبحها تو اداره گیج و منگ نباشم و عصر هاهم تو خونه بی حوصله و خسته ! اما دکتر قبول نکرد و گفت نمیشه واسه کوچولوت ضرر داره ! تازه دکتر خیلی تعجب کرد و گفت معمولا بی خوابی مال ماههای آخره تو چرا از حالا بد خواب شدی ؟حتما شب تا صبح میشینی و به نی نی ات فکر  میکنی! اگر تمایل داری معرفی ات میکنم پیش یه مشاور روانشناس شاید مشکلت را حل کنه! اما من نرفتم

17 هفته ات بود که لکه بینی داشتم و متاسفانه دکترم تشریف برده بود قبرس و من ترسون و لرزون و گریون رفتم کلینیک سازمان و دکترش نتونست صدای قلبت را بشنوه و من را تا مرز سکنه رسوند و سریع رفتم سونو دادم و قلب کوچولوت  با بلندترین صدای ممکن تموم اتاق آقای دکتر را به لرزه در آورد! البته  انجا بود که فهمیدم ببببببببببببببببببله فرشته کوچولومون قراره لباساش صورتی باشه!

اواخر 4 ماهت بود که من بعد از چند روز یبوست شدید دچار شقاق شدم با خونریزی زیاد! این رو دیگه کجای دلم باید میذاشتم! از یاد آوری اونروزا حالم بد میشه پس چیزی نمیگم!

من حتی ویار بارداریم متفاوت با بقیه بود معمولا خانمهای باردار صبح دچار تهوع بارداری میشن اما من تا آخر 4 ماهگی عصر و یا غروب که میشد حالت تهوع وحشتناکی بهم دست میداد و تنها چیزی که حالم را بهتر میکرد نون سوخاری بود بخاطر همین تو میتونی یه مامان تپل را که عصرا رو مبل لم  داده و داره نون سوخاری قرچ قرچ میخوره تا شاید معده اش آروم بگیره تصور کنی!

از ماه هفت تا حالا هم که این دیابته اومد و پشت بندش رژیم دیابتی و پیاده رویهای اجباری را که حتما  خبر داری!

از وقتی هم وارد ماه هشت شدم اوضاع روحیم دوباره شیش و هشت شده! تا یه ذره ت.ر.ش.ح  زیاد میشن هی تند تند چک میکنم که نکنه کیسه آبم پاره شده باشه! تا چند ساعتی تکون نمیخوری اضطراب تموم وجودم را میگیره نکنه اتفاق بدی افتاده باشه! هر چند ساعت فشارم را چک میکنم نکنه بالا بره! شبها هم که بی خوابیم کما کان ادامه داره بعضی شبا اینقدر این پهلو و اون پهلو میشم که نوید را هم خوابزده میکنم و  ما هنوز بخاطر گرمای هوا کولر روشن میکنیم  و نصفه شب اتاق خیلی سرد میشه و  من شبا به سان روحی سرگردان پتو به سر و بالاشت زیر بغل در حال تردد بین اتاق خواب و اتاق پذیرایی هستم تا صبح دولتم بدمه و من با چشمهایی پف کرده برم سر کار!

امروز هم بخاطر آزمایش دیابت 3 مرحله ای نتونستم برم سرکار تا نیم ساعت دیگه باید ناهار بخورم که ساعت 5 برم دوباره خون بدم!

اضافه وزنم و چاق شدنم که بماند! حتی دوست ندارم برم عکس بارداری بگیرم!

ببین خانوم کوچولو  اینها رو مخصوصا اینجا نوشتم که بدونی هنوز پای مبارکت را به این دنیا نذاشتی و من  چقدر بخاطر وجود عزیزت سختی کشیدم! تازه هنوز مونده بذار به دنیا بیای اون موقع سختیها و مشکلاتت بیشتر میشن!

خلاصه خانوم کوچولو میدونم میدونی که دوستت دارم عاشقتم بی صبرانه واسه دیدن همه روزها و لحظه ها رو میشمارم ،تو بهترین هدیه خدا به مامان و بابات هستی، اونقدر وجودنازنینت برامون پر برکت بوده که هنوز بدنیا نیومده این رو حس میکنم ، همه اینها درست!  اما وای به حالت وای به روزگارت اگر فردا که بزرگ شدی  مثل بچه های لوس و ناشکر این دوره زمونه به حرفام گوش ندی و صدات را ببری بالا و بهم بگی:

  مگه شما واسه من چیکار کردید!

اونوقت من میدونم و تو!!!!

 

 بعدا اضافه شد:

نوید چند روزی هست که چشمش نزنم تو خونه بیشتر هوام رو داره و لطف میکنه و ظرفها رو میشوره! دیشب حین شستن ظرفها خیلی جدی برگشته میگه:

منا جان تعداد ظرفهایی را که تا حالا و از حالا به بعد میشورم را یادداشت کن تا بعدن دخترم بزرگ شد بفهمه من چقدر بخاطرش سختی کشیدم!!!!!!!!!!!!!! 

شوما بودی چی بهش میگفتی ها؟؟؟!!!!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (41)

سحر مامان آراد
23 مهر 90 12:13
منا عزیزم خدا خفت نکنه
این قلمی که اینجا زدی منو ترکوند
الهی قربون دخمل نازم بشم که مامانش اینقدر باحاله و صبور
بوس بوس الینا جونم


سحر جون قربونت مواظب خودت باش زیاد نخندی یه دف حالت بد شه!
مرسی هم بابت کامنتت هم مسجی که فرستادی بوووووووووووووووس هوار تا واسه آراد جون
تیرداد
23 مهر 90 12:24
الهی به آقا نوید!!!!!!!!!
الینا کوچولو!عزیزم!مامانت اعصاب نداره ها!حواست باشه خاله!هیچی نگو خوب؟فدات شم عزیزم!


آره بابا این آقا نوید ما بعضی وقتا با کارهاش و حرفاش حسابی من و جوجوم را سوپرایز میکنه!

آره الینا جون به حرفهای خاله گوش کن آ باریکلا!
مامان نینی طلا
23 مهر 90 12:34
سلام مامان غرغرو یه کم دیگه مونده تحمل کن انشاالله به زودی دخملتو که ببینی همه ی سختی ها رو یادت میره


باشه فقط بخاطر شوما که خاطرت عزیزه!


یلدا
23 مهر 90 14:52
وای وای چه مامان بی اعصابی مامانی اینا که روزای خوبشه چه معنی داره با جوجومون اینطوری با خشانت داری حرف می زنی ها؟



یلدا جون روزهای خوبم داشتم اما اینها رو نوشتم تا بعدن این خانوم کوچولو حساب کار بیاد دستش!
مریم مامان عسل
23 مهر 90 14:57
سلام عزیزم. با خوندن این پست یاد سختی هایی که خودم کشیدم افتادم. منم اول چهار ماهگی فهمیدم طول سرویکسم کمه و برای اولین بار رفتم اتاق عمل و سرکلاز شدم!!! بعدشم تا یه مدت طولانی استراحت مطلققق بودم. خیلی عذاب اور بود! برای ازمایشام یکی میومد خونه بالا سرم تا ازم نمونه بگیره. خلاصه تا این سختیا رو نکشی مامان نمیشی خانوم خانوما. بیا صبوری کنیم. دیگه چیزی نمونده. راستی آفرین به بابا نوید بخاطر گل و شستن ظرفها.


الهی..... عزیزم پس تو هم حسابی اذیت شدی! به قول یکی ز دوستان الکی نیست که میگن بهشت زیر پای مادراست!بفرما اینم بهای ورود به بهشت!
گل خریدنش که ای والله داره اما اینکه میگه بشمار من چند تا ظرف شستم و چقققققدر با ظرف شستن سختی میکشم خیلی زور داره والله!
مامان نيروانا
23 مهر 90 15:28
واي ماماني ترسيدم، چشم مادر بزرگوار من! تو بذار دنيا بيام حالا، اگه پا به زمين كوفتم و اون حرفهاي بي مهري رو زدم بعد بگو، هرچند با اين خط و نشوني كه تو كشيدي برام عمراً جرأت كنم حتي به اين مسئله فكر كنم.
بي شوخي مناي عزيزم، همه چي به تربيت و پرورش ما بستگي داره. من كه فكر ميكنم هر اتفاقي سر ما بياد يه جورايي به خودمون بر ميگرده،‌ به گذشته مون، طرز فكرمون، رفتارمون با بچه و ... پس بنابراين نبايد همه ي تقصيرها رو گردن بچه هاي ناشكر اين دوره زمونه انداخت. اونا كه از تو شكم مامانشون ناشكر به دنيا نيومدن كه... (واحد حمايت از حقوق كودكان دور از جون شما لوس)
به بابا نويد اين جهش خانوادگي رو تبريك ميگم. الحق كه اين دنيا اومدن بچه ها عجيب در تعالي باباها تأثير داره.
حالا بازم به اون طفل معصوم غرغر كن و خط و نشون براش بكش. دورش بگردم كه قاپ بابا رو از حالا زده. مواظب خودت باش منا. نگي نگفتي ها.


این رو قبول دارم که تربیت خانواده خیلی مهمه اما جامعه و شرایطی که بچه توش بزرگ میشه رو نمیشه نادیده گرفت الان بچه کلاس اول میره مدرسه از همون روز اول به مامانش میگه موبایل میخوام!چرا چون هم کلاسیش یه موبایل مدل بالا داره! ناهارش باید تو مدرسه پیتزا باشه چرا چون دوستش هر روز پیتزا میخوره! بزرگتر که بشه ماشین مدل بالا باید سوار شه!
اینا دیگه ربطی به تربیت خانوادگی نداره فریبا جون همش برمیگرده به اطرافیان و مدرسه و دوستان!

صبا
23 مهر 90 17:10
الهيييييييييي عزيزم ديگه چيزي نمونده.ازاين مواردي كه گفتي حالت تهوع مدوامش وبي خوابيش روبدجوري باهات همدردم كه هيچ كدومش هنوزمنورهانكرده.باورت ميشه من بعداز8ماه هنوزحالت تهوع دارم


بی خوابی رو بذاری کنار حالت تهوع چی میییییییییشه!
خدا به دادت برسه صبا جون
مامان پارسا جون
23 مهر 90 17:36
آخی عزیزم ایشاا... زودتر تموم میشه تحمل داشته باش


ما هم تحمل میکنیم!
عسل
23 مهر 90 20:26
الهی چقدر دست به نوشتنتون عالیه
ماشالله این دخت خئشگل مامان ب این شادی داره.......تازه خوشش به حالش بابا به این مهربونی داره که کمک دسته خانومش هست
ایشالله به حق علی 150سال باهم با خوشی و با عشق زندگی کنید و بچههاتون رو بزرگ کنید و لذتش رو ببرید


شما لطف دارین عسل خانوم
وای نه 150 سال خیلی زیاده تا اون موقع من و نوید حسابی غر غر و پیر شدیم و با عصاهامون می افتیم به جون هم!100 سالش را تخفیف بدی بد نیست!!!!


مامان نی نی گولو
24 مهر 90 0:18
سلام عزیزم
مرسی سر زدید خیلی قشنگ نوشتی انشاالله نی نی گولوی شما هم به سلامت دنیا بیاد عزیزم


سلام
مرسی مامانی
مامان نیایش
24 مهر 90 10:07
سلام خانومی دیگه بی خودی که نگفتن بهشت زیر پای مادران است عزیزم داری برای خودت یه جای خوب میسازی بعد از 120 سال جات تو بهشته همه مادرها خیلی سختی می کشن ولی مهر مادری اونقدر زیاده که فراموش میکنی با یه لبخند کوچولوت با یه شیرین زبونیش الهی سالم باشی هم تو هم الینا جون
جا داره از بابا نوید هم تشکر کنم به نوبه خودم که هوای مامانی رو اینقدر داره حتما بهش بگو که همه خیلی ازش تعریف کردن که تشویق بشه بازم از این کارا بکنه


سلام مامانی
مرسی عزیزم انشالا نیایش جون همیشه سالم و سرحال و زندگی شما هم پر از شادی باشه

هنوز به نوید نگفتم بیاد اینجا رو بخونه اما میدونی چیه اونوقت لوس میشه و فکر میکنه که خیییییلییی کار مهمی داره انجام میده !(آیکون یه مامان بدجنس!!!)

اعظم
24 مهر 90 11:07
منا جون اینا هنوز اول سختی ها و دردسرای مامان شدنه ولی همون حسی که پشت مامان شدن هست با هیچ لذت و حسی تو دنیا قابل مقایسه نیست.
عزیزم امیدوارم الینا جون صحیح وسالم بدنیا بیاد می دونم همون لحظه که می بینیش تموم این دردسرا و زحمتها رو فراموش می کنی. تازشم یکم اعصاب مصاب داشته باش و تحملت رو ببر بالا. فردا ازش می شنوی مگه من خواستم بیام دنیا خودتون خواستید من رو بیارید.


اولا دهمین سالگرد مادر شدنت را بهت تبریک میگم مامان مهربون فرشته کوچولوها
و چشم سعی میکنم از تجربیات مامان گلی مثل تو که همیشه در کنارم هستی ازین به بعد بیشتر استفاده کنم و صبورتر باشم!
وای نه اعظم جون این جمله ای رو هیچوقت نمیتونم تحمل کنم شنیدنش رو!



براي تو
24 مهر 90 11:11
سلام منا جون چه كار خوبي كردي كه بهم سر زدي
و من رو با خودت و با نوشته هات و با يك مامان مهربون اشنا كردي
خوب شما تصور كنم 6 ماهي از من جلوتري و ديگه فرصت كمي مونده كه نانازت رو در اغوش بگيري اما من اول راهم
عجب پس بابايش هم داره سختي مي كشه براي اين خانومي واي همسر من رو بگو كه پس از حالا كلي ظرف شستن بهش بدهكار شدم
راستي منم مثل شما انگاري ويارم بيشتر بعد از ظهر ها و شب ها است مي دوني تصور مي كنم ني ني ام مي دونه كه سر كار مي رم سعي مي كنه روزها اذيتم نكنه شايد شما هم همنطور بوديد


انشالا تو هم این دوران را به سلامت به پایان برسونی و نی نی ات سالم بیاد تو بغلت
البته تو مثل من نباش که تو این ماههای آخر از نوید خواستم کمکم کنه از همون اول حساب آقای پدر رو دو نفری برسید! و ازش بخواید آشپزی هم بکنه!

مامان مریمی
24 مهر 90 12:14
چه مامان بابای عشقولانه ای.. خدا واسه الینا نگهتون داره..


مرسی مریم جون
مامان مانی جون
24 مهر 90 14:29
الهی این مسافر کوچولو به زودی به ایستگاه آخر برسه و از تو دلت پیاده شه و مثه همه نی نی ها پا رو چشم مامان و باباش بذاره



آمممممممممممممممممممممممممین
مامان مانی جون
24 مهر 90 14:32
بابا نوید هر چی ظرف بشوره کمه
میدونی چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چون خانم کوچولو تو دل مامانش حسابی شیطنت کرده
اگه بابا نوید راست میگه یه روز بشینه دروازه گل کوچیک بچه های کوچه و هی با توپ بزنن تو دلش
ببینم طاقت میاره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



وای نه دلت میاد؟!!!!
مامان منتظر
24 مهر 90 16:53
تا الان به خودم می گفتم چه حاملگی قشنگ و شیرین و بیدردسری دارم من،ولی نوشته ات رو که خوندم دیدم نصف این مشکلات رو من هم دارم پس چرا به چشم من نیومدن( به جز بی خوابی و بد خوابی)؟؟؟فکر کنم از بیخیالیم باشه


اگه فقط نصفشون باشه که طبیعیه خانمی چون هیچ حاملگی بدون دردسر نمیشه!
مامی امیرحسین
24 مهر 90 19:35
وای منا عاشق این پست گذاشتنتم...از تو دوستای وبلاگیم از همه بیشتر دلم برای تو تنگ شده بود...عروسم اذیتت کرده؟بذار یه درس عبرتی بهش بدم که بفهمه مادرشوهر یعنی چی...خوب خوب غیرتی نشو.رو تخم چشممه جاش.خدا صبرت بده بارداری سختی داشتی ولی قدرشو بدون که دلت برای همین سختیاشم تنگ میشه ها...ببین یه چیز دیگه...زرنگ باش و حالا که بابایی اینقدر ظرف شستن براش سخته برای هدیه زایمانت یه ماشین ظرفشویی ازش کادو بگیر!من همین کارو کردم.خیلی خوشحالم!!



عزییییییییییزمی مامان فاطمه!منم دلم واست تنگیده بود اسسسساسی!تو خوبی ؟دامادم خوبه؟از آب و گل در اومده؟ببین فاطمه جون من از مادر شوهرم خیلی راضیم و خیلی هم دوستش دارم بخاطر همین تو هم باید هوای دخترم را خیلی بیشتر تر از امیر حسین داشته باشی از حالا گفته باشم!!!
تو فکر ماشین ظرفشویی هستم اماچه کنم جاش رو ندارم خواهر!
مامان آرزو
25 مهر 90 14:51
منا جون مرسی که وبلاگ پسرم سر زدی ایشاا... دختر گل شماهم به سلامتی به دنیا بیاد کیفشو کنید


مرسی عزیزم
مریم مامان پندار
25 مهر 90 15:06
سلام خوبی الینا خانوم الهی که سالم و سرحال بیای بغل مامان منا بوس بوس واسه گل دخمل


سلام خاله جون
مرسی عزیزم
مامان مریمی
25 مهر 90 15:37
عزیزم در مورد عکس هانا پرسیده بودی. من سونوی معمولی رفتم اما اونجا چند تا عکس سه بعدی هم بهمون داد.


اما من میترسم سه بعدی بگیرم چون میگن ضرر داره و دکترم تا حالا واسم ننوشته
مامی مائده
25 مهر 90 16:50
اخرش خیلی باحال بود کل متنت باعث شد که کلی خداروشکر کنم چون من هیچکدوم از این مشکلات رو نداشتم و بارداری راحتی داشتم خدایا شکرت. عزیزم برای تو هم دیگه چیزی نمونده و با اومدن نی نی ایشالا همه مشکلاتت برطرف میشه


خدا رو شکر که مشکلی واسه تو و نی نی ات پیش نیومده بود و انشالا تا آخرش هم همینطور باشه و به سلامتی زایمان کنی عزیزم
مامان نيروانا
26 مهر 90 9:26
مناي عزيزم، من هنوز هم معتقدم اگه بچه تو تربيت خونوادگيش محكم تربيت بشه تأثير جامعه كمرنگ تر ميشه ولي باهات موافقم كه جامعه هم تو تربيت بجه ها مؤثره. نميگم اين هنر رو دارم ولي از خدا ميخواهم چنين لطف بزرگي بهم بكنه تا بتونم بچه ام رو خوب تربيت كنم، در واقع بزرگترين آرزوييه كه دارم. ميدوني بچه ها نتيجه ي همه ي زندگي ما هستند و من احساس ميكنم تنها رسالتي كه توي اين دنيا دارم بالندگي نيرواناست. الهي كه بچه هامون بر تارك تاريخ بدرخشند و خودشون از عمر و زندگيشون راضي باشن.
چقدر حرف زدم خواهر

الهی آمین
حرفات شیرینه خواهر هر چقدر میخوای اینجا بحرف حرفات به دلم میشینه عززززیزززم

sahar
26 مهر 90 13:16
ببخشید مسئلتن
جریان این پستی که نشون میده آپ کردی با عنوان روشهای جلوگیری از بارداری و الان اینجا نیست چی بید ؟


اون رو ذخیره کردم واسه روز مبادا! حالا اگر لزومی داره بخاطر تو بذارم
کاکل زری یا ناز پری
26 مهر 90 17:51
ای جونم ای جونم عیب نداره عزیزکم این روز ها هم به سر میرسه به به به این بابا نوید که کمک حالته عزیزم خدا سایشو همیشه بالا سرت نگه داره مواظب خودت و گل دخترت باااااش


مرسی مهربون خانم
سعیده مامان آرتین
27 مهر 90 10:21
الینا جونم مامان رو کمتر اذیت کن خاله جون.
دوست جونم بیشتر مراقب خودت باش و بیشتر استراحت کن. کمی تحمل کن تا الیناجون به سلامتی به دنیا بیاد. ایشاا... وقتی به دنیا اومد اذیتت نمی کنه و مثل آرتین من نی نی خوبی می شه.


چشم عزیزم هر چند استراحت کردن تو این ماههای آخر یه نمه سخته اما واقعن بهش احتیاج دارم
سعیده جون واسه منم دعا کن که دخملیم آروم باشه


خاله جون
27 مهر 90 15:43
سلام مامان مهربون ومسافر کوچولو
ببخشید که دیر به شما سر زدم sory
ازاینکه به ما سر زدید خوشحالم وبا یه مامان مهربون دیگه ی اشنا شدم.
مواظب خودتون والینا جون باشید.



سلام خاله جون
مرسی که به یاد ما بودی عزیزم
چشم خاله جون حتما
مامان اميرمهدي كوشمولو
27 مهر 90 15:46
آخي..
چشم به هم بذاري اين دخملي شيرين قدماش رو گذاشته تو دنيا
الهي كه هميشه تنتون سالم باشه و كنار هم خوشبخت باشين و بابا نويد مهربون به مهربونياش ادامه بده!


انشالا گلم
مامان اميرمهدي كوشمولو
27 مهر 90 15:49
نه عزيز دلم ما حالا حالا ها دست از سر اين دنياي مجازي بر نخواهيم داشت!
تاريخ 1400 به خاطر اينه كه اين پست هميشه سر در وبلاگمون باشه تا وقتي رمزدار مينويسيم...

راستي منا جوني.. خصوصي رو خوندي؟


خوب خیالم راحت شد عزیزم
آره گلم رسید مرسی بابت رمز
مامان تربچه
28 مهر 90 7:49
سلام
وای چه ماجراهایی
اون قسمتش که گفتی بوی خیار و سبزی میاد خیییییییییلی خندیدم
انشاالله به سلامتی دخملتون دنیا میاد


سلام خانمی
انشالا تو هم یه روز از خاطرات بارداریت برامون بنویسی عزیزم
ناهید
28 مهر 90 16:48
سلام منا جونم دلم برات یک ذره شده عزیزم . من دیگه تاریخ 8 آبان نی نیم به دنیا میاد برات کلی دعا میکنم مواظب به خودت باش برای منهم دعا کن نی نی سالم و خوبی به دنیا بیارم دلم براتون تنگ میشه شاید تا مدتها نتونم بهتون سر بزنم . میبوسمت


عزیزم ناهید جونم از ته دلم واست آرزو میکنم که زایمان خوبی داشته باشی
اسم دخمل کوچولو باران شد دیگه نه؟
انشالا باران خانم هم سالم و تپلی باشه
خیلی دلم برات تنگ میشه میدونم که دیگه کمتر فرصت میکنی بیای اینجا مامان خوشکله دوستتتتتتت دارم و چه خوب بود که تو دوران بارداریم با دوست خوبی مثل تو آشنا شدم
مواظب خودت باش عزیزم
مامان عیسی
30 مهر 90 8:24
سلام عزیزم
یک عالمه نوشتم برات ثبت نکرد حتما قسمت بوده که اونا را نخونی

چرا دیگه به ما سر نمیزنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


سلام عزیزم
نه چرا نیستش میخوام بخونمشون! نظراتی که واسم میذاری رو خیلی دوست دارم
ببخشید عزیزم باش؟
مامی امیرحسین
1 آبان 90 16:57
منا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟کجایی پس؟نگرانت شدم مامانی یه هفته است پست نذاشتی.همه چی خوبه؟جواب تستت چی شد؟


عزیزم چندد روزی مرخصی بودم اینترنت خونه هم قطع بود ببخشید نگرانت کردم دوست گلم
امروز فرصت کردم حتما مینویسم
محيا كوچولو
2 آبان 90 9:31
واي خاله چقدر منت سر الينا كوچولوي ما ميذاري، بالاخره ني ني بي دردسر كه نميشه، زياد هم نبايد نگران بود


آخه خاله جون بعضی وقتا قاط میزنم اعصاب مصاب ندارم که!
mamani helena
2 آبان 90 18:18
salam azize khale vay cheghadr dost daram zodtar bebinamet.mona joon khobi dostam?hame chi roberahe?


خاله جون چزی نمونده دکتر جون به ماانم گفته 1 ماه دیگه میام پیشتون!
یلدا
2 آبان 90 21:05
سلام منا جون خوبی خانمی؟


سلام یلدا جون ما خوبیم عزیزم
مامان گیسو
3 آبان 90 4:06
سلام دوستم خوبی؟
امیدوارم دوران بارداری راحتی رو داشته باشی
بوسسسسسسس


سلام مامان فرشته کوچولو جون
مرسی عزیزم
مامان گیسو
3 آبان 90 11:51
منا جونم من دیشب رمزو برات تلگراف زدم نرسیده؟


مرسی عزیزم الان رفتم تلگرافم رو چک کردم
نسترن
3 آبان 90 17:52
مامان سیمین
3 آبان 90 19:53
سلام مامان الینای گل ، من سیمینم توی اهواز زندگی می کنم و منم مثل شما روزای خوش و شیرین بارداری و سپری می کنم فعلا به علت لگن دردم در استعلاجی بارداری به سر می برم و سر کار نمی رن خیلی خوشحال شدم که دیدم ی همشهری تو نی نی وبلاگی ها هست خوشحال می شم به وبلاگم سر بزنی نظر بدی عزیزم


سلام عزیزم
چه خوب یه مامان اهوازی دیگه
خوبی همشهری؟ خانمی کاش آدرس وبلاگت را درست واسم بنویسی که منم بتونم بهت سر بزنم