الیناالینا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

الینا فرشته کوچولو

عمر دوباره ...!

1391/10/25 13:17
3,902 بازدید
اشتراک گذاری

یکشنبه صبح ساعت ٥.٣٠ با زنگ ساعت بیدار میشم قرصها و شربت داروهای الینا و قاشق دارویی اش را آماده میکنم الینا خوابیده ، بغلش میکنم میبوسمش : مامانی بیدار میشی داروت را بخوری ؟ نخیییییر فرشته ام خوابه خواب بیشتر خودش را بهم میچسبونه  تو خواب ٣ سی سی از شربتش را میذارم گوشه دهان کوچولوش به زور دهانش را باز میکنم تا همه شربتش را بخوره  تا حالا از شربتش نچشیدم ببینم چه مزه ایه؟ دارویی که ١٠ ماهه دارم روزی سه بار به زور میریزم ته حلقش!شربت سفید غلیظ  Liskantin! همونطور که خوابه شیرش میدم معلومه گرسنه اش اما حاضر نیست چشمای خوشکلش را باز کنه و با همون چشمهای بسته به خوردنش ادامه میده

موبایلم را گذاشتم کنارم تا ربع ساعت بعدش حواسم باشه  اینبار قرصش را باید با باز هم به زور بذارم تو دهانش . Topomax50 نصف صبح نصب شب! از خودم جداش میکنم تا قرصش را بذارم تو دهانش ، یه گریه کوچولو که یعنی نمیخوام میخوام هنوز شیر بخورم  و من صداش میزنم  الینا عسیسم صبحت بخیر مامانی ، چند بار پلک میزنه و بعد چشماش را باز میکنه و واسم میخنده همون خنده ای که با یه دنیا عوضش نمیکنم ، یه کش و قوسی به بدن نازش میده و دوباره خودش را میچسبونه بهم و شیر میخوره ، بازم یه ربع ساعت بعدش یه نصفه قرص دیگه  zipex5 نصف صبح نصف ظهر یه کامل شب .بازم دوست نداری بخوری اما باید بخوری و چاره ای دیگه نداریم .

 

ساعت 6.20 نوید بیدار میشه ، بابایی عزیزم صبحت بخیر، تا صدای بابایی را میشنوی سرت را برمیگردونی سمتش و یه لبخند به پهنای صورتت تحویل بابات میدی و خودت را میندازی سمتش یعنی بغلم کن ، پوشکت را عوض میکنم و میخوام آماده ات کنم تا ببرمت پیش مامان جون اما تو دوست داری هنوز بغلم باشی و با گریه میگی اییمه ایییمه ! 3 روز تعطیلی کنارت بودم و هر روز صبح واسه داروهات بیدارت میکردم و بعدش شیر میخوردی و کنارم میگرفتی میخوابیدی بد عادت شدی دختر!

بهت میگم : نه عزیز دلم امروز دیگه نمیتونم کنارت بخوابم باید آماده شی بریم خونه مامان جون تو بمونی اونجا منم میرم سر کار عصری دوباره میام پیشت باشه قربونت برم ؟ میخندم  تو هم میخندی .

نوید میره پایین ماشین را روشن میکنه بخاری ماشین را همینطور تا ماشین گرم شه اینروزا سوز سرما زیاد شده . منم تند تند وسایل را میذارم تو ساک الینا ظرف ناهار صبحونه میوه قاشق دارویی و شربت ال کارنتین یه دست لباس اضافی .زیپ ساک را میبندم . صبحونه نوید ناهار خودم یه موز واسه نوید یکی هم واسه من! آماده میشم الینا شال و کلاه میذارم و  تو پتو میپیچونم میذارم تو صندلی ماشین .

میرسم دم خونه پدر شوهرم و الینا را  تحویل مامان جونش میدم .  یه دلشوره بدی دارم نمیدونم از چیه ساعت ماشین  ٧.٠٥  را نشون میده زیاد دیر نشده ، میرم سمت پل سوم و بعدش جاده ساحلی یه تاکسی از پشت هی چراغ میزنه و بوغ که راه بده رد شم . نمیدونم چرا بعضی راننده های مرد انگار کسر شأنشون میشه یه راننده خانوم ماشین جلویشون باشه هی اذیت میکنن و تا راه بهشون ندی ول کن نیستن ، بیا برو آقا تمام جاده مال خودت !

میرسم به سرعت گیر یه قدری سرعت دارم و ماشین جلوییم هنوز از سرعت گیر رد نشده ترمز میگیرم نمیگیره بازم پام را محکم میذارم رو ترمز نمیگیره این ای بی اس لامصب جایی که باید بگیره جواب نمیده ماشین را میکشه  یه سمند هم پشت سرم بود پیش خودم گفتم زدم به ماشین جلویی و پشت سریم هم حتما بهم میزنه  چشمام را بستم و میلیمتری مونده بهش ترمز گرفت . قلبم داره تند تند میزنه دستام لرزیدن خیلی ترسیدم سرعت گیر را که رد کردم زنگ زدم به نوید ترمز ماشین خرابه چرا نمیگیره؟! با همون استرسی که بهم وارد شده بود به رانندگی ام ادامه دادم از پل پارک جزیره رد میکنم  میرسم به گاردریل های وسط جاده ساحلی جایی که پیچ بدی داره و جاده باریک میشه (همیشه هر وقت از اینجا رد میشدم یه احساس بدی نسبت به گاردریل ها داشتم  نمیدونستم که یه روز هیمنجا وحشتناکترین اتفاق زندگیم می افته  )  سرعت ماشین را کم میکنم و دنده را میارم ٣ تا اینجا را ردش کنم  پیچ اول را رد کردم و  یهو نمیدونم چی شد  فرمون ماشین به فرمونم نبود! هل شدم گیج شدم نمیدونم پام رفت روی گاز یا ترمز تا هردو ! نفهمیدم چی شد فقط  دیدم ماشین داره دور خودش میچرخه و یه بار خوردم به جدول کنار جاده یه بار هم به گاردریل وسط جاده و هر کاری میکنم ماشین نمی ایسته  و چند بار دیگه هم چرخید و  منم فقط جیغ میکشیدم  و اون لحظه فقط چهره الینا بود که جلوی چشمام بود و فکر میکردم الان دیگه ماشین چپ میشه و یا  یه ماشین دیگه میاد با سرعت میزنه و پرتم میکنه اون سمت جاده ! نفهمیدم چطور ماشین ایستاد ترمز دستی را کشیدم و تو شوک بودم هیچی نفهمیدم فقط دیدم وسط جاده خلاف جهت بقیه ماشینا ایستادم و بقیه ماشینها دارن میان تو روم!

بعد از چند لحظه که به خودم اومدم  زنگ زدم به نوید از بس جیغ کشیده بودم صدام در نمی اومد با صدایی گرفته بهش گفتم تصادف کردم و طفلک نوید اینقد ترسیده بود پرسید خودت طوری  شدی؟ حالت خوبه ؟  نمیدوستم هنوز تو شوک بودم یه آقایی از ماشینش پیاده شده بود  وامده بود  میزد به شیشه ماشین خانوم خانوم خوبی؟طوریت نشد؟

بعد از چند دقیقه اومدم پایین و جلوی ماشین را دیدم هیییچچچچی از جلوی ماشین نمونده بود نه چراغی نه سپری نه کاپوتی هیییچ!

از دیروز همش صحنه تصادف لعنتی میاد جلوی چشمام  نمیدونم چی شد هر چی فکرش را میکنم نمیتونم بفهمم چرا یهو اینطور شد منکه 2 ساله دارم این مسیر خونه تا اداره را میرم آخه چرا؟؟؟؟؟؟

فقط یه چیز را خوب میدونم اونم اینکه خدای مهربون خیییییلی بهم رحم کرد که اتفاق بدی واسه من نیافتاد وگرنه تکلیف الینا چی میشد . یاد قولی که صبح بهش داده بودم افتادم که من عصری برمیگردم پیشت عزیزم! تو اون لحظات سخت همش الینا جلوی چشمام بود اگه دیگه الینا فرشته کوچولوم را نمیدیدم .....  وای نه خدا حتی یه لحظه هم نمیتونم تصور کنم ..... خدا به الینای منم رحم کرد . 

خدایا ازت ممنونم که هوام را داشتی و اون لحظه تصادف من را تو دستهای مهربونت گرفتی  خدایا هیچ وقت تنهام نذار .

خدایا تو به من عمر دوباره دادی ممنونم خدای مهربون

دیروز وقتی برگشتم خونه الینا را بغل کردم اینقدر بوسیدمش سرتا پاش را بوسیدم عروسکم انگار خودش هم فهمیده بود و خوشش اومده بود هی صورتش را میچسبوند به صورتم و لبهای غنچه ایش را میذاش روی صورتم ،تموم غم دنیا یادم رفت .  

بهونه زندگی من ، میدونم که خدا به تو نگاه کرد که به من دوباره عمر دوباره داد فرشته زنگی من  عاششقانه دوستت دارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (46)

سمیه دختر عمه
25 دی 91 13:21
منا خدا رو شکر که چیزی نشد خدا را صد مرتبه شکر مواظب خودت باش.
مرضیه
25 دی 91 13:39
خدارو بی نهایت شکر
مامان آرشیدا کوچولو
25 دی 91 15:14
وای مردم از ترس ، الان که خوبی بس که توی اون جاده ساحلی مردم تند میرند
صبا
25 دی 91 17:29
عزیزم خداروهزارمرتبه شکرکه بخیرگذشته.حتماصدقه بده
مریم مامان ملینا
25 دی 91 19:48
واااااااااااااای منا جون خدارو هزاران بار شکر..... عزیزم یاد تصادف خودم افتادم که سوار آژانس بودم و تصادف کرد من با ملینا بودم و خداروشکر به خیر گذشت. واسه تو هم خیلی خوشحالم که چیزیت نشد و حتما صدقه بده
مامان آی سل
25 دی 91 23:11
سلام مرسی که به ما سر زدین.خدا رو شکر اتفاقی واستون نیفتاده .خدا به الینا رحم کرده. خدا شما رو واسه الینا،والینا رو واسه شما نگه داره....
sahar
25 دی 91 23:52
خداوند رو هزاران بار شكر كه به خير گذشت . يه قربوني بكن منا يه خون بريز حتما خدا واقعا به خودت و الينا رحم كرده خدا رو شكر
sanaz
26 دی 91 2:21
منایه عزیز خدا رو شکر که سالمی من امشب برایه دفعه اول وبلاگت رو باز کردم وخوندم ویه عالمه اشک ریختم از خداوند میخوام دخترت همیشه صحی وصالم در کنارت باشه منم تو خوزستان زندگی میکنم و یه پسره یازده ماه دارم که مشکل شدیده معده داره هرشب قبل از خواب از خدا میخوام که فردا روز خوبی براش باشه با تمامه وجودم برات دعا میکنم دخترت خوب بشه از راه دور میبوسمت
الی مامی غزل و آوا
26 دی 91 2:40
سلام مونا جونی چقده این اتفاقه وحشتناکه البته منم یه بار جون سالم به در بردم ولی واسه تو خیلی وحشتناکه خدارو هزار هزار مرتبه شکر که به خیر گذشت فرشته نازمون رو ببوس از طرف من
مامان شايان
26 دی 91 7:49
واي مونا خانم داشتم از ترس سكته مي كردم. خدا رو شكر كه به خير گذشت.
مامان یاسمن ومحمد پارسا
26 دی 91 11:20
خدارا صد هزار مرتبه شکر که اتفاقی نیفتاده عزیم امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشی تمام لحظاتی که داشتم می خوندم نفسم بریده بود و داشتم به الینای عزیزم فکر می کردم خدا را شکر که سالمید امیدوارم سایه پر مهرتون همیشه بر سر الینای عزیز باشه خوشگلم هم به زودی سلامتیش و بدست بیاره
مامان مانی جون
26 دی 91 13:22
الهی شکر که خوبی خیلی مواظب خودت باش اینقد که فکر و خیال میکنی داغون میشی ها تو باید از فرشتهء کوچولوت مراقبت کنی پس مواظب خودت باش ببوس خانوم کوچولو رو
فرشته ام "امیرحسین"
26 دی 91 15:03
خدا رو شکر که بخیر گذشت منا جون.انشاله همیشه در کنار الینا جون و باباییش سلامت و شاد باشید
ملی مامان میکاییل
27 دی 91 15:34
وای یا ابلفضــــــــــــــل همه موهای تنم سیخ شد من می دونم تصادف چه حسه بدی داره خودم سرم اومده فقط خدا رو شکر که سالمی
مامان محمد و ساقی
27 دی 91 20:08
خدا رو شکر که به خیری گذشت.خیلی ترسیدم.واقعا" وحشتناکه.ایشا... سایت همیشه بالا سر الینا جون باشه
مامان کیان
27 دی 91 20:16
وای منااااااااااا!!!چرا اینطوری شد؟؟؟!!! خدارو صد هزار مرتبه شکر دوست خوبم که سالمی. شاید این یه تلنگر بوده ... خیلی ناراحت شدم
مامان گیسوجون
29 دی 91 16:13
وایییییییییییییی خدایااااااااااااااا ممنونیم ازت خدای مهربون که دوست گلمون رو بهمون پس دادی ممنون که اجازه دادی سایش به سلامت بالای سر دختر نازش باشه برای این دوستی ها و دل نگرانی ها هم ازت ممنونیم مونا جونم به خدا همیشه دستم به دعاست برای روزی که بنویسی الینا دیگه احتیاج به دارو نداره بوسسسسسس
مادر سپید
30 دی 91 12:26
سلام منا جون .. چقدر خدا رحم کرده !!! خیلی وحشتناکه غیر از شوک تصادف تصمیم گیری درست موقع خطر خیلی سخته که متاسفانه خانم ها طبق نظر کارشناسان کمتر میتونند در این شرایط بحرانی تصمیم درستی بگیرند ! صدقه بده بلا دور باشه همیشه ازتون .. راستی من ۶-۷ بسته ویال ال کارنیتین دارم که توی یخچال نگه داشتم ... همین اواخر که حسن دارو نیاز داشت خریدم . شماره ت رو ندارم بهت بزنگم .. بهم ادرس بده برای الینا بفرستم .
کاکل زری یا نازپری
30 دی 91 12:43
خدارو شکررررررررررررر خدارو شکررررررررررر آدم از یه ثانیه بعدشم خبرنداره عزیزم صدقه بزار وای من اینجا از ترس سکته زدم حالا چه برسه به تو بیشتر مواطب خودت باش عزیزم
سحر مامان محمدطاها
30 دی 91 15:27
وای منا جون خداروهزارمرتبه شکرکه به خیر گذشت وصحیح وسالمی تصادف واقعا خیلی وحشتناکه عزیزم مواظب خودت باش انشالا همیشه سایت روسرالینای گل باشه.
منا مامان ملیکا
30 دی 91 15:42
وای منا بغض گلومو گرفته .خدا رو شکر شکر شکر ......منا خوشبحاله الینا هستی کنارش .از وقتی مادر شدم میفهمم که مادر تو لحظه زندگیش بیشتر ار اینکه روزی از مرگ بترسه از بی مادری بچه اش میترسه.دیدی خدا دوست داره هم تو رو هم الینا رو هم همسرتو .اینا همه نشونه هست گلم
خاله نرگس
30 دی 91 23:08
عزیزم. قلبم اومد تو دهنم. خدا رو شکر که خوبی. خدا رو صد هزار مرتبه شکر. اصلا به این ماشین ها نمی شه اعتماد کرد. خدا خیلی دوستت داره. الینا رو بیشتر. یه عالمه می بوسمت. عشقمم ببوسی ها
مامان بردیا
1 بهمن 91 8:45
سلام منا جون.ممنونم که در خونمونو زدی و با مهربونی وارد شدی به خونه خاطرات پسرم. چقدر خدا رحم کرده گلم خدا رو شکر که سالمی.خدارو شکر...
مامان نیروانا
1 بهمن 91 9:50
خدا، منای ما رو دو بار بهمون هدیه داد. یه بار وقتی این خونه رو عاشقانه درست کرد و بار دوم وقتی این پست رو برامون نوشت. ناباورانه خط به خط این پست رو خوندم منای عزیزم. خوشحالم که خدای مهربون الینا رو تنها نذاشت. ما رو تنها نذاشت، نازنینم، برای همه مون عزیزی. هزار مرتبه سپاس خدا رو هم بکنم برای این هدیه ای که دوباره بهمون داد کمه. دوسِت دارم منا جون، سزنده و تندرست با الینای عزیزت بمون. اون خیلی به مهر مادری نیاز داره. و البته آقا نوید هم که جونش به جونت بسته.
مامانی روژینا
1 بهمن 91 12:53
بلا دور باشه عزیزم به نظرم یه چیزی خیرات کن خیلی خو به ایشالا که همیشه سلامت باشین
مامان نیایش
1 بهمن 91 17:15
وای عزیزم داشتم از نگرانی می مردم خدا رو شکر که سالمی خدا رو شکر که هیچیت نشده واقعا خدا رحم کرد عزیزم خدا دوستتون داره فقط شکرش رو بگو مثل همیشه مامانی صبور و مهربون الینای گل رو ببوس
لحظه های من و تو
2 بهمن 91 12:49
خدا رو صد هزار مرتبه شکر . حتما صدقه بده انشالله خدا هزارسالت کنه و برای الینا جون نگهت داره برای یه نی نی کوچولوی مریض که یه خانواده رو پریشون کرده دعا کن . دعا کن اونم دوباره به زندگی برگرده . اگه خدای ناکرده اتفاقی بیوفته خیلیا داغون میشن . خیلی امیدها نا امید میشن . دعا کن اینم مث آجی کوچولوش نشه
جادوطرح
2 بهمن 91 15:38
بهترین هدیه برای فرزند شما به کودک خود اعتماد به نفس، خلاقیت و ابتکار هدیه کنید یه سر به سایت ما بزنین، ضرر نمیکنین http://jadootarh.blogfa.com
مامی امیرحسین(فاطمه)
3 بهمن 91 8:22
وای منا جون چقدر بخیر گذشته.خدا بهت رحم کرده.کاملا احساستو درک میکنم.منم تو اولین تجربه تنهایی رانندگی کردنم تصادف بدی کردم.تو بزرگراه...از اون تصادفا که ماشین پرواز میکنه!پرواز کردم و از پشت خوردم به یه درخت...خدا بهم خیلی رحم کرد.ولی متاسفانه من دیگه نتونستم پشت فرمون بشینم الان دوسال بیشتر از اون ماجرا میگذره ولی من هنوز هم از رانندگی کردم میترسم هم از رانندگی پرخطر دیگران.امیدوارم تو این حالتی نشی که حتما نمیشی.آخه من تجربه اولم بود.لاستیک ترکوندم و کنترل ماشین از دستم دراومد و 180 درجه چرخیدم تو لاین سرعت و با ماشینی که از روبرو میومد تصادف کردم و پرت شدم وسط بلوار بزرگراه و خوردم به درخت.خدا رو شکر که خودت سالمی...من اونوقت بچه نداشتم اما حالتو میفهمم که میگفتی فقط قیافه الینا جلوی چشمت بوده...خدا تو رو برای الینا و الینا رو واسه تو حفظ کنه.صدقه درست و درمون بذار گل من


یا خدا اینجوری خییییییییلی وحشتناک بوده فاطمه جان
اما نباید اعتماد به نفست را از دست میدادی و دوباره باید مینشستی چون رانندگی را اگه دیگه نشینی و فاصله بیفته خیلی سخت میشه . من مجبور بودم دوباره بشینم پشت فرمون یعنی اگه نشینم کارم لنگ میشه و از فردا صبحش بازم رانندگی کردم البته اعتماد به نفسم خیلی اومده بود پایین که اگه حمایتها و حرفهای نوید نبود شاید منم حالا حالا ها نمینشستم هرچند خیلی محتاطتر از قبل شدم و هر وقت از اونجا رد میشم بازم تموم تنم میلرزه و فرمون را سفتتر میچسبم!
نسرین مامان سپهر و صدف
3 بهمن 91 9:18
خدارو شکر که اتفاق بدی نیافتاد.هر روز صبح قبل از بیرون اومدن از خونه آیة الکرسی بخون و صدقه بده.
لحظه های من و تو
3 بهمن 91 10:38
خصوصی داری عزیزم
مریم مامان عسل
4 بهمن 91 10:37
منا جونم اون سانستوله مولتی ویتامینه که اهن هم داره و نیازی نیست جداگونه بهش آهن بدم
یکیشم زینکه
از هر کدوم یک قاشق مرباخوری هر روز میدم بهش
مولتی رو صبح و زینک رو عصر
مزه هردوشون پرتقالیه.


مرسی عزیزم بخاطر توضیحت
مریم مامان عسل
4 بهمن 91 10:45
عزیزم این پست رو دیروز خنده بودم اما نشد کامنت بذارم تنم لزید و فقط تونستم بگم خدایا ممنونم ازت شاید این تلنگری بود که قدر روزانه هاتو بدونی گلم قدر باهمو بودنتونو هیچ بهش فکر کردی؟ از خدا ممنونم که تورو برای خونواده ات و برای ما حفظ کرد بیشتر مواظب خودت باش چون فقط مال خودت نیستی ببوس عزیز دلمو
فرزانه
6 بهمن 91 21:32
عزیزم مونا جون خیلی مواظب خودت باش
سارا (مامان درسا)
7 بهمن 91 12:57
سلام مامانی جون خوبی گلم؟ من اولین باره که اومدم به وب دخملیت عزیزم آخی دلم گرفت وقتی خوندم این فرشته ناز چه سختی هایی کشیده ... مامانی خدا بهت صبر بده و خدا رو شکر که حالش خوب شده و بهتره صد هزار مرتبه شکر دخمل نازی داری عزیزم ... مرسی که به ما سر زدی گلم ... بوسسسسسسس
مامان یلدا و سروش
7 بهمن 91 16:12
خدا رو شکر. دیگه هیچ چیزی بالاتر از شاکر بودن نیست.. خدا همیشه حافظ شما و دخملی خوشگل و بابایی مهربون باشه
مامی مائده
7 بهمن 91 20:04
خوشحالم که صحیح و سالمی دوست گلم ایشالا سایه تو و همسرت همیشهههههههه بالا سر الینا جون باشه
محيا كوچولو
7 بهمن 91 21:48
با اين كه خيلي از حادثه گذشته ولي خداروشكر به خير گذشته خيلي خدا رحم كرده،‌بيشتر مواظب خودتون و الينا عسلي باشيد خاله
yalda
7 بهمن 91 22:48
وای منا جون عجب اتفاقی حتما یک خونی میریختید و قربونی میکردید خدا رو شکر که به خیر گذشته عزیزم
مامان عیسی
8 بهمن 91 14:12
سلام دوست من خدا را شکر که بخیر گذشته چقدر این بچه ها بهونه شیرینی هستند برای ادامه زندگی تا قبل از بودن عیسی واقعا هیچ چیز وصلم نمیکرد به این دنیا میبوسمتون
مامان الینا
11 بهمن 91 9:25
خدا رو شکر به خیر گذشته حتما صدقه بده. هرروز با خوندن آیت الکرسی از خونه برو بیرون
مامان گیسوجون
11 بهمن 91 19:35
مونا جونم سلام خوبی ؟
ممنون گلم گیسو همون یکبار تشنج کرد اما ریه هاش عفونی شد و هنوزم اسهال داره
نمی دونی چقدر تو ذهنم بودی تمام مدتی که گیسو مریض بود و بیمارستان بودم فقط برات دعا می کردم چون تا لمسش نکرده بودم نمی دونستم تا این اندازه وحشتناک و دردآوره برای مادر می گفتم صبوری رو از مونا یاد بگیر و آروم باش خیلی دلم می خواست بهت زنگ بزنم و باهات حرف بزنم اون لحظه
مونا تو چی کشیدی بمیرم برات واقعاً نمی دونم چی بگم ببخشید اشکم نمی گذاره بنویسم


سلام عزیز دلم
قربون دل مهربونت برم مونا جون که تو اون حالت به یاد من بودی . عزیزم دیدن فرشته های کوچولومون روی تخت بیمارستان بدترین خاطره ای که تا همیشه تو ذهنمون میمونه و یاد آوریش دلمون را میلرزونه
انشالا که دیگه هیچوقت هیچوقت هیچوقت گیسو جون رو تو بیمارستان نبینی و با دیدن عکسی که گذاشته بودی خیلی خیلی دلم گرفت
مونا جون قوی باش من مطمئنم که حال گیسو خوب میشه و خدای مهربون فرشته کوچولومون را سالم واسمون نگه میداره
سعیده مامان آرتین (شازده کوچولو)
12 بهمن 91 8:38
منا جونم خدا بد نده. خدا به الینا کوچولومون خیلی رحم کرد. وقتی داشتم متن رو میخوندم خیلی اعصابم به هم ریخت. خدا رو شکر و هزاران بار خدا رو شکر.
زهرا
12 بهمن 91 22:58
سلام. انشاءا... همیشه سلامت باشید در پناه خدا
راحله
25 بهمن 91 16:03
سلام مامان خانوم حالت خوبه؟ الینا جونم چطوره؟ عزیزم من شربت لیسکانتین دارم فقط دو روز به بچم دادم.نمیدونم داروی کمیابی هست یا نه...من رشت زندگی میکنم.شما لازم داری یا نه؟ اگه ایام عید اومدی اینطرفها بگو تا بهت بدم.دهم بهمن بازش کردم تا ده اردیبهشت اعتبار داره
جشنواره بزرگ تولید صداهای صوتی
29 بهمن 91 14:46
دوست بزرگوار منا عزیز برآنیم تا بزرگترین کتابخانه صوتی برای کودکان و نوجوانان ، بویژه کودکان نابینا را ایجاد کنیم .برای این کار، کافی است یک یا چندین کتاب مناسب کودکان و نوجوانان را انتخاب کرده، آن را بازخوانی نموه و فایل صوتی را برای ما ارسال نمائید و یا اینکه یکی از قصه ها ،داستانها و متل های محلی خود را با زبان و لهجه خود ضبط و به این جشنواره ارسال نمائید.بدین ترتیب شما علاوه بر اینکه در یک حرکت فرهنگی عظیم سهیم شده اید، بی هیچ هزینه ای جزو پدیدآورندگان کتاب کودک می شوید و همچنین در راه حفظ فرهنگ ، زبان و یا لهجه محلی خود گامی بزرگ را می پیمائید. از شما بزرگوار رسما دعوت به عمل می آید تا در اجرای این جشنواره ، درخواست " همکار افتخاری" ما را پذیرا باشید و با اطلاع رسانی یا هرگونه اقدامی که خود صلاح می دانید، یاری مان نمائید.