الیناالینا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

الینا فرشته کوچولو

...

  یه ظرف برای صبحانه  ، یه ظرف برای میوه و ژله ، یه ظرف برای ناهار  روی هر ظرف با ماژیک مشکی  مینویسم الینا  ، پر رنگ تر میکنم الینا ، دستام میلرزه وقتی ظرفها رو کنار هم توی یخچال میچینم ، وسایل توی ساک رو چک میکنم قاشق و چاقو و  لیوان و سینی کوچولو تو دلم غوغاست  هزار و یک فکر توی سرم دور میزنه ... امیدوارم انتخاب درستی واست کرده باشم    ا لینا از امروز رفت مهد کودک !   از 6 ماهگی که تو رو پیش مامان بزرگت گذاشتم بخاطر عشق و علاقه ای و محبتی که به تو داشت میدونستم به بهترین شکل از تو نگهداری میکنه  و تو هم توی این مدت حسابی بهش عادت کرده بودی و من چند ...
24 اسفند 1392

However far away I will always love you

  چند روز پیش داشتم فیلم Because I Said so  را نگاه میکردم ، داستان فیلم در مورد رابطه یک مادر با سه دخترش و بخصوص دخالتهای مادر  ( بابازی قشنگ دیان کیتن )در زندگی خصوصی دختر کوچکه بود ، یه جاییی دخترا از دخالتهای مادرشون توی زندگیشون ناراحت میشن و با مادر دعوا میکنن و مادره  با دلی شکسته جمله ای گفت  که تا همیشه تو ذهنم میمونه که:   یک مادر هیچوقت نمیتونه دست از عشق بچه هاش برداره و این عشق از روزی که بچه ها  متولد میشن تا زمان مرگ مادر توی قلب مادر میمونه و با بزرگ شدن بچه ها  بزرگ و بزرگتر میشه  ، و درسته که بچه ها بزرگ میشن و از کنار  مادر میرن  اما اون عشق تا همیش...
7 آبان 1392

فصلی نو

سلام دوستهای گلم دلم برای همتون خیلی تنگ شده بود ، بیشتر از اون دلم  واسه اینجا ، این خونه ای که با عشق  روزهای اول بارداریم واسه فینگیلیم ساختم! و این فینگیلی درون من رشد میکرد و من پر از حسهای قشنگی که تا حالا تجربه نکرده بودم  و تا اینکه این فینگیلی اسم دار شد و ما اسم زیبای فرشته کوچولوکون  را رسما به بقیه  هم اعلام کردیم!!! آخی چه روزهای قشنگی بود ، یاد همه اون لحظه های شیرین بخیر  و من تقریبا تمام اون لحظات  را اینجا ثبت کردم   گذشت و گذشت تا اینکه الینای ناز من پا به این دنیا گذاشت و بابا نوید اولین  پست را اینجا نوشت  و   خبر بدنیا اومدنت را...
27 مهر 1392

صدای زندگی

  امروز یاد اولین باری افتادم که صدای تالاپ تولوپ قلبت را شنیدم  رفتم این پستی را که اونموقع با چه شور و شوقی نوشتم را خوندم و بی اختیار اشک ریختم ،    چقدر دنیای ِ مادرانه متفاوتی داشتم  ،    چه آرزوهای شیرینی داشتم،    یادمه اولین بار صدای ضربان قلبت را با گوشیم ضبط کردم و هر وقت دلم برات تنگ میشد به اون صدا گوش میدادم و کلی باتو حرف میزدم و در دلم بی صبرانه منتظر روزی بودم که کنارم بشینی و با صدای نازک و شیرینت برایم حرف بزنی ،   تو حرف بزنی و من با حرف حرف ِ کلماتت تا اوج آسمونا برسم ، تو راه بری و من جای قدمهات را ببوسم ، تو شادی کنی و...
31 خرداد 1392
1