شبهای تب دار تو
الینای ِ من عسلی ِ مامان
فرشته کوچولوی مامان روزهای سختی رو با هم گذروندیم ، خیلی وقته اون خاطرات تلخ رو فراموش کردم
و دیگه مثل گذشته شبها قبل از خواب با مرور اون روزهای سخت اشک تو چشام جمع نمیشه
به گذشته که برمیگشتم
گاهی دلم واسه خودم میسوخت ،
گاهی باورم نمیشد اون همه سختی رو چطور تحمل کردم !
یکه و تنها!
هر چی بود گذشت ، تو بزرگتر شدی و من با سختیهایی که دیدم قویتر از قبل!
و امید و توکلم به خدا بیشتر از همیشه
.
هفته اول خرداد هفته سختی بود برای تو عزیزکم ،
سه شنبه 30 اردیبهشت تا صبح نتونستی تو خواب راحت نفس بکشی و از راه دهان کوچولوت با صدای خر خر نفس میکشیدی و تو خواب اذیت میشدی
صبحش نرفتم سرکار موندم کنارت ، اول حدس زدم که بازم آلرژی که تو عید گرفته بودی برگشته و از چند روز قبلشم خیلی کم اشتها شده بود و
درست نمیتونستی غذا رو قورت بدی عصر رفتیم دکتر و بعد از معاینه ت گفت لوزه هات چرک کردن و آنتی بیوتیک داد و گفت فقط مایعات گرم بهت بدم
تا حالا سابقه نداشت که اینجوری بشی ، همش بی حال بودی ، غذا به زور میخوردی ، راحت نفس نمیکشیدی ، داروهات هم به زور بهت میدادم
روز پنجشنبه بهتر شدی ، حتی شب که مامان بزرگ و بابا بزرگ اومدن دیدنت کلی از دیدنشون ذوق کردی و واسشون رقصیدی عزیــــــــــــــــــز دلم
اما جمعه حالت بدتر شد هیچییی نخوردی و فقط یه آب پرتقال واست گرفتم اونم به زوووور قورت دادی
اینقد بیحال شده بودی که همینطور نشسته چرت میزدی و خوابت برد ، دیدنت تو اون حالت دیونه م میکرد ، چشمهای بی حالت بدن سستت ، هیچ رمقی نداشتی
فقط میخواستی بخوابی
بعد از ظهر تب کردی و هر چی پاشویه و شیافت زدم فایده نکرد تو تب داشتی میسوختی و بیحال بودی
واست سوپ درست کردم گفتم شاید بخوری اما لب نزدی ، دیگه نمیدونستم چکار کنم پاشدیم و رفتیم خونه پدرشوهرم ، به این امید که اونها رو ببینی شاید حالت بهتر بشه
به دکترت زنگ زدم گفت همین داروها رو تا فردا بهش بده اگه بازم تب داشت بیارش مطب
تو ماشین نشوندمت تو بغلم و پاشویه ت میکردم یخورده سرحالتر شدی
رسیدیم خونه تا مامان جونت رو دیدی مامان جون بغلت کرد و گفت عزیز دلم چی شده مامانی؟ تو با اون بی حالیت دست گذاشتی رو گلوت که یعنی گلوت درد میکنه
عزیز دلم دخترکم الهی قربونت بشم که هنوز نمیتونی بهم بگی کجات درد میکنه
تا غروب با زم چیزی نتونستی بخوری بازم زنگ زدم به دکتر که خیلی بی حالی و چیزی نمیتونی بخوری
و دکتر گفت سریع ببریم بیمارستان نفت و با این وضعیتی که داری باید بستری بشی
با گریه و دلی پر از خون وسایلت رو جمع کردم و راهی بیمارستان شدیم
اونجا دکتر تا معاینه ات کرد گفت آب بدنت کم شده و لوزه ات خیلی عفونت کردن و حتما بستری بشه و همون موقع خلطتت پرید تو گلوت و راه نفست رو بست
رنگت کبود شد تو بغلم بودی
و منم کاری نمیتونستم واست انجام بدم ، فقط خدا رو صدا میزدم ،
خدا خیرش بده خانم پرستار به موقع به دادت رسید و با پوآر و دستمال دست کرد تو دهانت و کلی خلط از گلوت کشید
بیرون که راه تنفست رو گرفته بود
مردم و زنده شدم یعنی اگه این اتفاق تو خونه می افتاد .....
بعدش از دستت رگ گرفتن و کلی خون برای آزمایش، اینقد بی حال بودی که به جای گریه ناله کردی و من به جای تو اشک میریختم
وقتی اتاقت آماده شد و گذاشتمت روی تخت ، دیگه نتونستم خودم کنترل کنم و با صدای بلند گریه کردم
عروسکم ، فرشته کوچولوم ، چی شد ،چرا باز تو رو باید اینجوری ببینم
بهم گفتن که باید مرتب پاشویه ت کنم تا تبت پایین بیاد با وجود سرم و آمپول تنت هنوز داغ بود ،تا صبح بالای سرت بودم و پاشویه ت میکردم
و تو هم هنوز نمیتونستی راحت نفس بکشی و
از راه دهنت و با صدای بدی نفس میکشیدی طوری که پرستار کشیک شب چند بار میامد و نگران میشد و میگفت که چرا دخترت اینطور نفس میکشه
اون شب ، شب ِتولد من بود! 3 خرداد !
دیدن تو با اون وضعیت بی حال و تبدار روی تخت بیمارستان ، خیلی واسم سخت بود ،
دوستی بهم گفته بود که شب تولد هر کی یه آرزو بکنه خدا همون رو واسش برآورده میکنه ،،،
دستهای داغت رو تو دستام گرفتم و
از ته دلم ازخدا خواستم که فرشته کوچولوم رو سالم بهم برگردونه ،تحمل دیدنت توی اون وضعیت واقعا از تحملم خارج بود
بعد که آرومتر شدم به سارا جون (مامان علی خوشتیپ) مهربون مسج دادم که واسمون دعا کنه
سارا جون هم تو واتس برای مامانهای گل نی نی وبلاگی که گروهی به اسم دوستانی از جنس بلور هستیم خبر داد و همه دسته جمعی واسه الینا دعا کرده بودند
بعد که پیغامها رو خوندم دیدم که همه اونشب برای شفای الینا دعا کردن و ختم صلوات هم گرفتند
و مرتب یا با مسج و با تماس بهم دلداری میدادند و جویای حال الینا بودند ، و قوت قلبی بود برای من و کلی با محبتهاشون بهم روحیه میدادند
مریم جونم مامان پریسا هم توی وبلاگش از بقیه خواسته بود که واسه الینا دعا کنن ،
مریم جون عزیزم وقتی چند روز قبل پستت رو خوندم اشک تو چشام جمع شد مرسی مهربونم
همینجا از همه دوستهای بلوریم حتی با وجود اینکه بعضی ها رو هنوزسعادت نداشتم از نزدیک ببینم اما با اون قلبهایی مهربونشون که به زلالی بلور بود به یادمون بودن و برای الینای من دعا کردن ، برای تک تکشون آروزی سلامتی دارم ممنونم دوستهای بلوریم هر چی آرزوی خوبه برای شما
تب الینا تا روز شنبه هم ادامه داشت و عصر بود که تبش پایین اومد اما دکتر اجازه خوردن غذا رو نداد و گفت بخاطر ورم لوزه ها امکان خفگی وجود داره و تا دو روز فقط از طریق سرم تغذیه میکرد
روزهای کشدار و سخت بیمارستان به کندی میگذشت و تا روز دوشنبه 5خرداد بود که دکتر اجازه خوردن مایعات رو به الینا داد
طفلک دخترکم لبهاش ترک خورده و زبونش خشکی زده بود و هنوز با دهان باز نفس میکشید و طول روز همش خواب بود و چند ساعتی عصر بیدار میشد و بیحال بود
از دوشنبه عصر حالش بهتر شد و تونست بهتر غذا بخوره
و روز سه شنبه ظهر دکتر اجازه مرخص شدن داد
تجربه خیلی سختی بود ، هنوز باورم نمیشه که چی شد اینجوری شد ، چقدر بدن تو ضعیفه فرشته کوچولوم
این هفته هم خونه پدر شوهرم بودیم و الینا صبحها پیش مامان جونش مونده و کم کم حالش داره بهتر میشه بخاطر آنتی بیوتیکهای قوی که بهش زدن بچه م لاغر و ضعیف شده بود
دوستهای گلم همین الان چشمامون رو ببندیم و برای تمام فرشته کوچولوها از ته دل دعا کنیم:
خدایا فرشته های کوچولومون رو به دستهای مهربونت میسپاریم نگهدارشون باش سلامت و شاد
الهی آمین