با من بمان ...
چشمـــاتو باز کردی دنیـــــــــــــــــــام زیر و رو شد
چشماتو بستـــی و بــاز تاریـــــــــــــــــــــکی هام شروع شد
موهات کهکشونــــــــــــــــــــا ، چشمات ستاره هـــــــــــــــــــــــــــاتَن
منظومه هــــــــــای شمسی جفت گوشوارهـــــــا تَن
کی بین ِ مهربونـــــــــــا مثل تو مهــــــــــــربونه
نا مهربونی با تـــــــــــــــو ، بد نیست بــــــــــــــــــــــــد شـگونه
با مـــــــــــن بمان
بامن بمـــــــــــان ....
.
.
.
اولین ماه آخرین فصل سال داره کم کم به آخراش میرسه
روزهای سرد زمستون دارن تند تند میگذرن ،
چیزی دیگه تا پایان سال نمونده
اینقد این روزها سریع میگذرن که باورم نمیشه اول هفته کِی میرسیم به آخرش!
دختر کوچولوم داره قَــــــــــد میکشه ،
موهای کوتاهش بلندتـــــــــــــــــــر میشه
شب بعد از کار ِ خونه و آشپزی با لیوان چایی لم میدم روی مبل ،
الینا که مشغول بازی با اسباب بازیهای مورد علاقه ش که همون کارت سوخت و
کارت های عابربانک و یا کشوهای میز تی وی هست تا من رو میبینه چهار دست و پا میاد و
خودش رو میرسونه کنارم و دستهاش رو میگیره بالا و سعی میکنه خودش را بکشه بالا
که یعنی بلندم کن ،
خم میشم و صورت ماهش رو میبوسم و بغلش میکنم ، مادر به فدای تو ، یه آه کشداری
از درد کمر و کتف و گردن میکشم ، فکر کنم باید به خانم دکترت بگم هر جلسه بعد
از کاردمانیت یه جلسه فیزیوتراپی هم باید واسه من بذاره :(
نگات میکنم و میگم البته توی دلم میگم : عزیز دلم پس کی میخای خودت به تنهایی راه بری
بخدا وقتی تو رو میبینم که هنوز فقط میتونی چهار دست و پا بری دلم بدجوری میگیره
دست خودم نیست میدونم باید نیمه پر لیوان رو ببینم ، میدونم باید هنوز صبر کنم ...
اما
دست خودم نیست ....
اون شب تابستونی رو هیچ وقت یادم نمیره
تو رو برده بودم پارک ، پارک زیتون ، خیلی شلوغ بود
محوطه بازی بچه ها پر بود از بچه های قد و نیم قده هر کدوم میخاست زودتر از اون یکی
سوار سرسره بشه ، صدای جیغ و خنده و شادی بچه ها ،
نگاهم به تو بود که ساکت و آروم تو کالسکه نشسته بودی و نگاهت به بچه ها بود
کالسکه ت را به سرسره ها نزدیک کردم میخاستم ببینم عکس العملی نشون میدی
اما تو بازم همونجور آروم و بی تفاوت به همه چی نگاه کردی
یه چیزی مثل یه بغض قدیمی گلوم رو محکم فشار داد ،
صدای جیغ و شادی بچه ها ، نگاه سرد و بی تفاوت تو
دوست داشتم فریاد بزنم نمیتونستم تحمل کنم ،
شاید اگر نوید با من نبود همونجا مینشستم
و های های گریه میکردم
با صدای گرفته به نوید گفتم برگردیم خونه ...
خیلی سخت بود نمیتونستم بیشتر از این اونجا بمونم ...
هیچ وقت این خاطره تلخ و اون احساس تلخ تر از یادم نمیره ...
اما این اتفاق باعث نشد که من دیگه تو رو نبرم پارک ، چون دکترت توصیه کرده بود حتما
سعی کنم تو رو جاهای شلوغ و یا محیط های جدید ببرم خصوصا پارک و بازار و یا حتی با
ماشین چرخوندن ،
اینبار که تو رو بردم یه تصمیم گرفتم ،
کفشهای راحتی که تازه واست خریده بودم رو پات کردم وقتی رسیدیم پارک ، از کالسکه
اوردمت بیرون و دستهات رو گرفتم و با پاهای لرزون بردمت توی محوطه بازی که سطحش نرمتر
و اونجا باهم تاتی تاتی کردیم ،
ذوق کرده بودی اینو میشد از تلاشی که واسه قدم برداشتن میکردی فهمید ،
عزیز دلم عروسکم ،من پشت سرت بودم و دستهات رو گرفته بودم تا بتونی راه بری
نگاهت به کفشهات و پاهات بود و البته هنوز هم موقع راه رفتن لغ لغ میزنی
که اونم بخاطر اینکه متاسفانه هنوز لگنت ضعیفه و انقد قوی نشده که بتونی
به تنهایی بایستی یا راه بری ، بعضی وقتا هم من و نوید دستهات را میگرفتیم و
سه نفری تاتی تاتی میکردیم!
تجربه خوبی بود
برای تو که تونستی با پاهای کوچکت توی پارک تاتی تاتی کنی و برای من که دیگه بدون توجه به
اطرافم فقط نگاهم به قدمهای لرزان دخترکم باشه !