مرداد سیاه تمام شد!
بالاخره مرداد تمام شد
مردادی که به قول شبنم جون مرداد سیاهی بود برای هردومون!
اتفاقهایی که در این مدت افتاد به اندازه یک سال بود این یک ماه!
الینا تشنجش با بالاتر بردن دوز داروها کنترل نشده بود .
اینبار مجبور شدم و به این نتیجه رسیدم که دکترش را عوض کنم دیگه خسته شدم از بس برم بشینم
روبروی دکتر و هی من حرف بزنم و دکتر فقط تند تند تو پرونده یادداشت کنه و جواب قانع کننده ای برای
اینهمه سوال که توی ذهنم مونده بود نداشته باشه و فقط سر تکون بده و مثل همیشه تکرار کنه که :
ببینید خانم تشنج یا همون صرع کودکان یه بیماری که ابعاد پیچیده ای داره و متاسفانه الینا نوع سختی را
داره و خودتون میدونید که چه دوران سختی را این بچه گذرونده پس باید صبرو تحملتون را بیشتر کنید! همین!!!
پرسیدم و گفتن که دکتر عزیزی مطب زده هر چند فقط همین اسم دکتر برای من یاد آور خاطره بد دوارن
اول بیماری الینا فروردین و اردیبهشت 91 که دکتر مطب نداشت و شمارش را بهم داده بود که هر وقت
الینا تشنجش بیشتر میشد من فقط میتونستم مسج بزنم که ببینم دکتر کجاست و بعد الینا به بغل تو
بیمارستان ابوذر پشت در کلاسهای درس یا تو بیمارستان گلستان از این بخش به اون بخش دنبال دکتر باشم!
آخرین باری هم که الینا را ویزیت کرد روی بخش اورژانش اطفال بیمارستان ابوذر بود که به هزار التماس
نامه معرفی الینا به پزشکهای تهران را گرفتم
دو هفته آخر مرداد با الینا خونه خواهر بزرگم بودیم ، مامانم و بقیه خواهرام میسون و یاسین گلش
مارو تنها نمیذاشتن و همیشه دورمون شلوغ بود، بودن کنار اونها خیلی بهم روحیه میداد
چقدر خوبه داشتن خواهر بزرگ، نعمیته بخدا .
آخر هفته ها برمیگشتیم خونه . روز عید فطر خیلی غصه ام شده بود . از خیلی قبلترش با توجه به چهار
دست و پا رفتن الینا انتظار این رو داشتم که دیگه تا عید فطر الینا راه بره و وقتی بریم عید دیدنی
دست دخترم را بگیرم اون پیراهن چین چینی خوشکلی را که خواهر گلم واسش دوخته بود را تنش کنم
کفشهای خوشکلی را که واسش خرید پاش کنم و تاتی تاتی کنان بریم خونه مامان بزرگ و بابابزرگ و
دایی و خاله و عمو عید دیدنی ! برام شده بود یه آروزی بزرگ و تا قبل از تشنجهاش هر روز پیراهن نارنجی
را در میاوردم و نگاهش میکردم و الینا را توی اون پیراهن در حال دویدن تجسم میکردم
اما غافل از اینکه ...
روز عید رفتیم خونه مامانم و طبق معمول همه بودند و مثل همیشه بقیه نوه ها بدو بدو بازی جیغ
اما الینا ساکت یه گوشه نشسته بود و همون پیراهن را تنش کردم اما بدون کفش ! صداش میکردن
الینا الینا بیا اینجا توجهی نمیکرد . بالاتر رفتن دوز داروها باعث شد که الینا توجهش به اطراف کمتر بشه
دیگه مثل قبل هر وقت صداش میکردم با نگاهش جوابم را نمیداد . اینهمه عاشق تبلیغای تلویزیون
بخصوص شبکه جم بود طوریکه نوید یه سری از تبلیغات را ضبط کرده بود و هر وقت میخواستم بهش
غذا بدم این تبلیغا را میذاشت . اما دیگه به اونم توجه نمیکرد .
اونشب همه بهم گفتن که الینا را بهتره ببری شنوا سنجی چرا به صداها توجهی نشون نمیده !
تعادل و توازن بدنی الینا رو به کاهش میرفت و هنوزم اون تشنجهای لعنتی کم نشده بودند
تا اینکه 20 مرداد رفتم مطب دکتر عزیزی .ساعت 4 ظهر رفتم و منشیش بهم نوبت نداد و گفت مهر بیا
واسش وضعیت الینا رو توضیح دادم و گفتم نمیتونم تا مهر صبر کنم! شماره مطب را بهم داد و گفت
هر روز ساعت 7.30 زنگ بزن ببینم نوبت دارم یا نه . من تا برگشتم خونه زنگ زدم!! به هزار زور واسه
همون شب آخر وقت نوبت گرفتم . برای دکتر عزیزی مجبور شدم که بازم شرح حالی از همون ابتدای
بیماری الینا توضیح بدم همه مدارک پزشکی را هم برده بودم . خوند گوش داد . و یه نوار مغز و
ام آر آی برای الینا نوشت . دو روزه بعدش را مرخصی گرفتم تا کارهای الینا را انجام بدم .صبح بیمارستان
گلستان و نوبت نوار برای همون روز تونستم بگیرم و ام آر آی برای هفته بعدش .
برگشتم خونه تا الینا را ببرم
بازم همون اتاق بازم همون مهره ها و سیمهایی که محکم چسبوندن به سرش ، باز هم الینا را بیهوش
نکردن و تمام 30 دقیقه ای که نوار میگرفت الینا بغلم بود و گریه میکرد و منم آروم اشک میریختم .
بازهم صحنه 4 ماهگی و اولین باریکه از الینا نوار گرفتن واسم مجسم شد .
آخ مادر نمیدونم تا کی تا چقدر من میتونم اینها را تحمل کنم حتی نوشتنشون هم برام سخته
عصر همون روز زنگ زدم و منشی گفت خودت تنها بیا نوار رو بیار دکتر ببینه .
با نوید و الینا رفتیم اونا تو ماشین منتظر نشستن و من رفتم مطب
یا خدا این سری چقدر موردهایی که تو مطب بودن وحشتناک بودن همه پدر و مادرها جوون و بچه های
زیر 2 سال! حتی یاد آوریشون واسم قابل تحمل نیست و تلخ تلخه ، آدم غم و غصه خودش یادش میره
یه پدر ومادری بودن که یه دخترخیلی خیلی ناز و ملوسی تو بغل باباش بود
مادرش همینطور اشک میریخت تا میومد چشمای قرمزش
را پاک کنه بازم اشکاش سرازیر میشدن ، جرأت نگاه کردن توی چشمای مادر را نداشتم .
ای خدا به دل همه مادرهای درد کشیده صبر بده .
یکساعت که گذشت دیگه تحمل نشستن توی مطب را نداشتم حس کردم دارم خفه میشم رفتم به
منشی گفتم من زیاد وقت دکتر را نمیگیرم !5 دقیقه بعد صدام زد
دکتر نوار را دید و گفت که متاسفانه تشنجها بطور مکرر ثبت شدند و نمیشه این داورها را فعلا کم
کرد و اگر بازم تشنج داشت قرص توپوماکس ظهر را بیشتر کن!
وقتی از مطب زدم بیرون ،چشمم خورد به یه جای آشنا ، شب قبل که اومده بود مطب برق خیابون قطع
بود متوجه نشدم، همونجایی بود که سرویس خواب الینا را قبل از تولدش خریده بودیم ، سرویس خواب
آپادانا، ایستادم پشت ویترینش و خودم و نوید را دیدم که با یه دنیا آرزو سرویس خواب را انتخاب کردیم!
اشک امونم نداد و رفتم سمت ماشین
در رو که باز کردم دیدیم نوید الینا رو گذاشته صندلی جلو ،حتی نای بلند کردن الینا را نداشتم
نوید الینا را گذاشت توی صندلی ماشینش
تا نشستم تو ماشین بغضم ترکید تا خونه گریه کردم
خسته بودم خسسسسته
دیگه تحمل اینهمه سختی را نداشتم
دیگه تحمل اینکه به جای خوشی و تفریح تمام وقتم توی مطب دکترا و دنبال ام آر آی دوا قرص آمپول
باشم نداشتم
تا کی میتونم تحمل کنم
تا کی باید صبر کنم
تا کی چشمام را ببندم و الینا رو تصور کنم و ببینم که داره میخنده راه میره بازی میکنه و بعد چشام
را باز کنم ببینم همه اینا یه خواب بیشتر نبوده
اینقدر اشک ریختم تا سبک شدم
فرداش مرخصی گرفتم و موندم خونه تا حواسم به الی باشه صبح بیدار شد شیر صبحش و داروهاش
خورد و خوابید .منم کنارش دراز کشیده بودم .نیم ساعت بعدش تشنج کرد
ظهر مجبور شدم قرصش را بیشتر کنم. توپوماکس!
هیچوقت این خاطره تلخ را فراموش نمیکنم
الینا تو بغلم بود و باید قرص اضافه شده را بهش میدادم بی اختیار گریه ام گرفت با صدای بلند
نمیتونستم خودم کنترل کنم ، اضافه شدن قرص ، خیلی سخت بود واسم ، گریه هام را که کردم
خدای بالای سرم را که با صدای بلند صدا زدم ، میخواستم قرص را بدم به الینا که اینبار الینا از
خوردن قرص امتناع میکرد و انگار حس بد من به اون هم منتقل شده بود و کلی بیتابی کرد و با کلی
زور قرص را خورد .
10 روز بعد از خوردن قرص تشنجهای الینا قطع شدند.
یعنی الان دو روزه که تشنجها قطع شده
باورش واسم سخته
میترسم
دلم لرزیده ترسیده میترسم اینم یه حباب موقتی باشه
با زیاد شدن داروها الینا خوابش و غذا خوردنش کلا بهم ریخته چند بار تو خواب میپره بیدار میشه بیتابی
میکنه ، نمیدونم از اثر داروهاس یا تشنجهای مکرری که داشته
با بزرگ تر شدن الینا کمبودها و ناتوانیهایی که داره بیشتر به چشم میاد
این چند وقته هم تعادلش خیلی کم شده اگه تا یکماه پیش امید داشتم که به زودی راه بره
الان بخاطر این اتفاقهایی که افتاد نمیدونم کی باید انتظار داشته باشم که الینا بتونه این آرزوی
قلبی من رو برآورده کنه
چند روز پیش میخواستم یه خبری را به نوید بدم بهش مسج دادم که :عزیزم یه خبر خوب واست دارم
جوابم را داد که: منا جونم خوشحالم کن الینا گفت بابا؟؟؟
چی بگم به نظرتون من چی دارم جواب بدم به پدری که اینطور مشتاقانه انتظار روزی را میکشه که
دخترش بهش بگه بابا!
این بود حال و روزی که ما داشتیم
میدونم که خیلیهاتون منتظر بودین که بیام و زودتر بهتون اطلاع بدم اما فقط خدا میدونه و بس که
به من چی گذشته این مدت
و نمیخواستم بازم با حرفهام بیام و ناراحتتون کنم
حال وروز من حال و روز خوشی نبود که بیام و تعریف کنم و اینبار مثل همیشه گفتن از درد ، دردم را
کمتر نمیکرد !
باید خودم را پیدا میکردم
اینبار تشنجهای نابهنگام الینا من را بدجوری شکوند فرصت باید پیدا میکردم برای پیدا کردن خودم
همیشه همه بهم گفتن که خیلی صبوری منا! اما همین همیشه صبور بودن هم خوب نیست گاهی و
هیچکس نمیتونه بفهمه که توی دل من چی میگذره
صحبتهایی که با یکی از نزدیکام داشتم خیلی تاثیر گذار بودن و دارم سعی میکنم که مثبت اندیش باشم
دنبال راههایی هستم برای جذب انرژی مثبت تو زندگیم ، نمیتونم زیاد توضیح بدم
اما دیگه نمیخام غم ببینم
نمیخام فقط رنگ سیاه و خاکستری ببینم
باید برگردم به همون منای قبلی
قبل از بیماری الینا
شاید اینجوری بازم بتونم روی پای خودم بایستم
خیلی کار سختیه اینکه ناتواناییها و کاستی ها رو ببینی اما مثبت فکر کنی و بگی نه اینطور نیست !!
این راه رو میرم تا ببینم به کجا میرسم این بار!
منتظر دریافت انرژی مثبت شما دوستهای خوبم هستم!
فعلا تا یه مدتی تصمیم دارم ننویسم یه مدت میخام از اینجا درو باشم نمیدونم تا کی
اما بخاطر یه سری مسایل ترجیح میدم ننویسم فعلا!
خیلی حرف زدم نه؟
دوستای گلم
فاطمه جونم مامان امیر حسین عزیزم که توی این مدت حرفاش باعث آرامش و دلگرمیم بودن
مامان مانی گلم که کلی از تماسش خوشحال شدم عزیز دلمی
فروغ جونم میدونم از دستم نارحتی ! آشتی باشه؟؟
فریما جون (مامی کوروشی) مرسی که به فکرم بودی حتما توی اولین فرصت آی ویل کال یوسون!!!
آذر جون ممنوم که از اون ور آبهای دنیا به فکر من و الینا بودی
زهره مامان آرشیدای ملوسم مرسی از کمکی که کردی گلم
سارا جون مامان علی میدونم که جویای حال الی بودی
مونا مامان گیسوی نازم که عزیز دلمه
مینا مامان پرستش مهربونم
نرگس گلم ، دزی جون ، مروارید مهربون ،مامان محیا ، مامان محمد و یاسمن ، مهرنوش همشهری خوبم،
الی مامان غزال و آوا ،شادی جون که دو هفته همسایه ش بودیم اما شرایطمون جوری نبود بریم
دیدنشون!،صبا جونم ، مریم مامان عسل ،محبوبه مامان ترنم ،مرضیه جون،مامان محمد و ساقی،
خاله نرگس ، مامان امیر رضا ومحبوبه مامان الینا و راحله گلم و هورادی عشقم و.......
کلی دوستهای خوبی که اینجا دارم و ببخشید اگه اسمی یادم رفت و
به داشتن همتون افتخار میکنم همتون را دوست دارم
فراموشمون نکنید واقعا داشتن شماها برای من نعمت بزرگیه برای همتون آروزی سلامتی دارم
در آخر این آهنگ از رضا صادقی را مینویسم که الهام بخش این روزهای منه
من دیگه خسته شدم بس که چشام خیس و تر
من دیگه بریدم از بس که شکستم از خودی
توی آیینه خیره شدم بگم به چشمام چی شدی
خسته ام از حرفهای خوب و بی سرو ته بی ثمر
حسرت یه عمر رفته عقده های تازه تر
.
.
.
دیگه نوبت تو خسته شی دنیا بشکنی
این بار ایستادم تا آخرش با کفش آهنی
بات میجنگم تا نگی ترسیده بود پیاده شد
بس که پشت پا زدی گذشتن از تو ساده شد .
همین!!!