صدای زندگی
امروز یاد اولین باری افتادم که صدای تالاپ تولوپ قلبت را شنیدم رفتم این پستی را که اونموقع با چه
شور و شوقی نوشتم را خوندم و بی اختیار اشک ریختم ،
چقدر دنیای ِ مادرانه متفاوتی داشتم ،
چه آرزوهای شیرینی داشتم،
یادمه اولین بار صدای ضربان قلبت را با گوشیم ضبط کردم و هر وقت دلم برات تنگ میشد به
اون صدا گوش میدادم و کلی باتو حرف میزدم و در دلم بی صبرانه منتظر روزی بودم که کنارم بشینی و با
صدای نازک و شیرینت برایم حرف بزنی ،
تو حرف بزنی و من با حرف حرف ِ کلماتت تا اوج آسمونا برسم ، تو راه بری و من جای قدمهات را ببوسم ،
تو شادی کنی و من با دیدن شادی تو غم عالم را فراموش کنم ....
الینای ِ من ، کاش چشمهای پدر را میدیدی که وقتی تو رو در آغوش میگیره و با حسرت بهت میگه :
بابایی پس کی میخوای با من حرف بزنی؟ دخترم با من حرف بزن ! و تو فقط نگاه میکنی ....
وقتی نوید اونروز عصر از دختر همکارش گفت که همسن الیناس و فیلمش را توی گوشی باباش بود دیده
بود که چه دلبرانه هایی برای پدرش میکرده و چه بلبل زبونیهایی ، وقتی با صدای گرفته برام تعریف میکرد
و آخر جمله اش گفت: اگه الینا مریض نبود میتونست مثل اون دختر برای من حرف بزنه ، شبا قبل از خواب
شب بخیر بگه اما حیف که باید حسرت به دلم باشه
وقتی اینا رو نوید میگه دلم سخت فشرده میشه حس میکنم خونه کوچیکمون کوچیک تر ازهمیشه است ،
اشک تو چشام جمع میشه ،
نمیخوام اون اشکهام رو ببینه ،
همیشه این من بودم که به نوید روحیه دادم
بغض همیشگی ام را فرو میبرم و با یه خنده مصنوعی میگم: نوییییید اینطور نگو انشاالله الینای ما هم راه
میره حرف میزنه ، بازی میکنه ، فقط باید صبر کنیم .
یا اون باری که به قرار وبلاگی دعوت شده بودیم برای آب بازی و گفته بودند آب پاش بیاریم تا بچه ها با
هم آب بازی کنند ، به نوید که گفتم با تعجب گفت مگه بچه های همسن الینا هم میتونند آب پاش بگیرن
و آب بازی کنن؟ جواب دادم : آره میتونند . بعد از جواب من نوید سکوت کرد و رفت تو فکر ، این نوع
سکوتش را میشناسم همیشه هر وقت از چیزی ناراحت میشه اینطور ساکت میشه و میدونم تو دلش
غوغاست ،
بعد از ساعتی گفت : یعنی اگه الینا مریض نبود میتونست بازی کنه آب بازی و شلوغ بازی
و ...
بعد
یه آهی کشید و گفت ببین این مریضی چه چیزهایی را از الینا گرفته اصلا به این چیزا تا حالا فکر نکرده
بودم که تا این حد دختر من از بقیه عقب باشه .
شنیدن این حرفها آتیش به دل و جونم میزنه ،
نمیدونم کِی میرسه اونروزیکه حسرت ها و آه کشیدنامون تموم بشه ،
الینای ِ من اگر بدونی اینروزها چقدر با بند بندِ وجودم آرزو دارم صدای نازک دخترونه ات را بشنوم ،
وقتی
صدات بزنم الیناااااا بشنوم : مامان !
الینا صدای ِ تو صدایِ زندگی ماست ،
این سکوتت را بشکن و با شنیدن صدای ِ دلنشینت روحی تازه به
زندگیمون بده
بعدا نوشت :
اول از همه میخواستم تشکر کنم از فریما جون عزیزم که با این پست من را شرمنده مهربونهاش کرد و
تا همیشه برای وجود مهربونش و خانوداه گرامیش آروزی سلامتی و خوشبختی دارم
دوستان عزیزم بعد از خوندن کامنتهای این پست که لطف کردین و نوشتین فکر میکنم یه توضیح کوچولو
برای دوستهای خوبم و همراههای همیشگیم باید بنویسم :
من هیچ وقت روزهای سختی که در دوران با مریضی الینا داشتم و تا به امروز 14 ماه شده را از یاد
نمیبرم ، لحظه به لحظه اون روزهای سخت و سیاه توی ذهنم تا همیشه حک شدند ، هیچوقت یادم
نمیره که چه شبهایی را با چشمهای خیس از اشک به صبح رسوندم و آرزوم این بوده که الینا دیگه
تشنج نکنه ، توی چشمهای معصومش اون نگاههای خالی و بیروح دیده نشه ، الینا بتونه بخنده ،
بتونه گردن بگیره ، بتونه بشینه ، بتونه با دستهاش اسباب بازی هاش را بگیره ،
حتی اینکه با دستهای کوچکش سیلی به صورتم بزنه !
هرچند انتظارم طولانی بود و برای رسیدن به این آرزوها روزهای زیادی را صبر کردم و برای دیدن بقیه
تواناییهای نهفته الینا بازم باید صبر کرد! صبر کلمه ای که فقط سه حرف بیشتر نیست !!صبر! اینقدر تو
این دوران این کلمه را شنیدم که ....
وقتی از سرکار برمیگردم خونه و کنار هم هستیم چشم از الینا بر نمیدارم و ریز به ریز کارهاش را زیر نظر
میگیرم تا کوچکترین تغییری را بتونم به چشم خودم ببینم و با هر تغییری که ناشی از بالاتر رفتن سطح
هوشیاری و توجه الینا به اطراف هست ، خدا را با تمام وجودم شکر میکنم و این خوشحالی را به نوید هم
منتقل میکنم ،
به شکرانه همین ذره ذره خوب شدن الینا و برآورده شدن آرزوهای دیروزم همیشه بعد از نماز سجده
شکر را به جا میارم و چشم انتظار روزهای بهتری برای دخترکم هستم .
اینها را نوشتم تا بگم که من هیچ وقت ناشکری نکردم و همیشه توکلم به خدای مهربونم بوده و اگر
گاهی از اشکها و روزهای خاکستریم نوشتم تنها دلیلش این بوده که اینجا خونه مجازی من ِ و من جایی
را غیر از اینجا ندارم که بتونم به راحتی حرفهای دلم را بزنم و بی پرده از احساساتم در این دوران بگم
بدون ترس از قضاوت شدن !
تا با گفتنشون سبک شم و بعدها با
خوندنشون یادم نره که روزهای سختم را
چطور گذروندم تا قدر داشته هام را بیشتر بدونم
.......................