الیناالینا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه سن داره

الینا فرشته کوچولو

صدای زندگی

1392/3/31 0:34
4,006 بازدید
اشتراک گذاری

 

امروز یاد اولین باری افتادم که صدای تالاپ تولوپ قلبت را شنیدم  رفتم این پستی را که اونموقع با چه

شور و شوقی نوشتم را خوندم و بی اختیار اشک ریختم ،

 

 چقدر دنیای ِ مادرانه متفاوتی داشتم  ،

 

 چه آرزوهای شیرینی داشتم،

 

 یادمه اولین بار صدای ضربان قلبت را با گوشیم ضبط کردم و هر وقت دلم برات تنگ میشد به

اون صدا گوش میدادم و کلی باتو حرف میزدم و در دلم بی صبرانه منتظر روزی بودم که کنارم بشینی و با

صدای نازک و شیرینت برایم حرف بزنی ،

 

تو حرف بزنی و من با حرف حرف ِ کلماتت تا اوج آسمونا برسم ، تو راه بری و من جای قدمهات را ببوسم ،

تو شادی کنی و من با دیدن شادی تو غم عالم را فراموش کنم ....

 

الینای ِ من ، کاش چشمهای پدر را میدیدی که وقتی تو رو در آغوش میگیره و  با حسرت بهت میگه :

بابایی پس کی میخوای با من حرف  بزنی؟ دخترم با من حرف بزن !   و تو فقط نگاه میکنی ....

 

وقتی نوید اونروز عصر از دختر همکارش گفت که همسن الیناس و فیلمش را توی گوشی باباش بود دیده

بود که چه دلبرانه هایی برای پدرش میکرده و چه بلبل زبونیهایی ، وقتی با صدای گرفته برام تعریف میکرد

و آخر جمله اش گفت: اگه الینا مریض نبود میتونست مثل اون دختر برای من حرف بزنه ، شبا قبل از خواب

شب بخیر بگه اما حیف که باید حسرت به دلم باشه

 

وقتی اینا رو نوید میگه دلم سخت فشرده میشه حس میکنم خونه کوچیکمون کوچیک تر ازهمیشه است ،

اشک تو چشام جمع میشه ،

نمیخوام اون اشکهام رو ببینه ،

همیشه این من بودم که به نوید روحیه دادم

 

بغض همیشگی ام را فرو میبرم و با یه خنده مصنوعی میگم: نوییییید اینطور نگو انشاالله الینای ما هم راه

میره حرف میزنه ، بازی میکنه ، فقط باید صبر کنیم .

 

یا اون باری که به قرار وبلاگی دعوت شده بودیم برای آب بازی و گفته بودند آب پاش بیاریم تا بچه ها با

هم آب بازی کنند ، به نوید که گفتم با تعجب گفت مگه بچه های همسن الینا هم میتونند آب پاش بگیرن

 و آب بازی کنن؟ جواب دادم : آره میتونند . بعد از جواب من نوید سکوت کرد و رفت تو فکر ، این نوع

سکوتش را میشناسم همیشه هر وقت از چیزی ناراحت میشه اینطور ساکت میشه و میدونم تو دلش

غوغاست ،

 

بعد از ساعتی گفت : یعنی اگه الینا مریض نبود میتونست بازی کنه آب بازی و شلوغ بازی

و ... 

 

بعد

یه آهی کشید و گفت ببین این مریضی چه چیزهایی را از الینا گرفته اصلا به این چیزا تا حالا فکر نکرده

بودم که تا این حد دختر من از بقیه عقب باشه .

 

شنیدن این حرفها آتیش به دل و جونم میزنه ،

 

نمیدونم کِی میرسه اونروزیکه حسرت ها و آه کشیدنامون تموم بشه ، 

 

الینای ِ من اگر بدونی اینروزها چقدر با بند بندِ وجودم آرزو دارم صدای نازک دخترونه ات را بشنوم ،

 وقتی

صدات بزنم الیناااااا بشنوم : مامان !

 

الینا صدای ِ تو صدایِ زندگی ماست ،

این سکوتت را بشکن و با شنیدن صدای ِ دلنشینت روحی تازه به

 زندگیمون بده

 

بعدا نوشت  :

 

اول از همه  میخواستم تشکر کنم از فریما جون عزیزم که با این پست  من را شرمنده مهربونهاش کرد و

 تا همیشه  برای وجود مهربونش و خانوداه گرامیش آروزی سلامتی و خوشبختی دارم

 

 دوستان عزیزم بعد از خوندن کامنتهای این پست  که لطف کردین و نوشتین فکر میکنم یه توضیح کوچولو

 برای دوستهای خوبم و همراههای همیشگیم باید بنویسم :

 

من هیچ وقت روزهای سختی که در دوران با مریضی الینا داشتم  و تا به امروز  14 ماه شده را از یاد

 

 نمیبرم ، لحظه به لحظه اون روزهای سخت و سیاه توی ذهنم  تا همیشه حک شدند ، هیچوقت یادم

 نمیره  که چه شبهایی را با چشمهای خیس از اشک به صبح رسوندم و آرزوم این بوده که الینا دیگه

تشنج نکنه ، توی چشمهای معصومش اون نگاههای خالی و بیروح دیده نشه ،  الینا بتونه بخنده ،

بتونه گردن بگیره ، بتونه بشینه ، بتونه با دستهاش اسباب بازی هاش را بگیره ،

حتی اینکه با دستهای کوچکش سیلی به صورتم بزنه !

 

هرچند انتظارم طولانی بود و برای رسیدن به این آرزوها روزهای زیادی را صبر  کردم   و برای دیدن بقیه

 تواناییهای نهفته الینا بازم باید صبر کرد! صبر کلمه ای که فقط سه حرف بیشتر نیست !!صبر! اینقدر  تو

این دوران این کلمه را شنیدم  که ....

 

  وقتی از سرکار برمیگردم خونه و کنار هم هستیم چشم از الینا بر نمیدارم و ریز به ریز کارهاش را زیر نظر

 میگیرم  تا کوچکترین تغییری را بتونم به چشم خودم ببینم و با هر تغییری که ناشی از بالاتر رفتن سطح

 هوشیاری و توجه الینا به اطراف هست ، خدا را با تمام وجودم شکر میکنم و این خوشحالی را به نوید هم

منتقل میکنم ،

 

به شکرانه  همین ذره ذره خوب شدن الینا و برآورده شدن آرزوهای دیروزم  همیشه  بعد از نماز سجده

شکر را به جا میارم  و چشم انتظار روزهای بهتری برای دخترکم هستم .

 

اینها را نوشتم تا بگم که من هیچ وقت ناشکری نکردم و همیشه توکلم به خدای مهربونم بوده و  اگر

 

گاهی از اشکها و روزهای خاکستریم نوشتم تنها دلیلش این بوده که اینجا خونه مجازی من ِ و  من جایی

 

را غیر از اینجا ندارم  که بتونم به  راحتی حرفهای دلم را بزنم  و بی پرده از احساساتم در این دوران بگم 

 

بدون ترس از قضاوت شدن !

 

تا با گفتنشون سبک شم و بعدها با

 

 خوندنشون یادم نره که روزهای سختم را

 

 چطور گذروندم تا  قدر داشته هام را بیشتر بدونم 

 

.......................

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (44)

سمیه دختر عمه
28 خرداد 92 9:56
سلام منا جان خدا رو شکر کن . او سری که الینا رو دیدم ماشاالله برای خودش خانمی شده چقدرم تو دلبرو ست ان شالله همین روزاست که اونقدر داد و بیدا میکنه که خسته شی . ان شالله
شبنم
28 خرداد 92 10:13
الان نمی تونم چیزی بگم..برام سخته حرفی بزنم!..بعدا دوباره می یام.
مامان ماني جون
28 خرداد 92 11:22
اون النگوهاتو بخورم نفس الهي هر چه زودتر الينا جونم راه بيوفته و شيرين زبوني كنه واي باورت ميشه ما گاهي به ماني ميگيم بسه ديگه مخمونو خوردي اميدوارم هر چه زودتر الينا هم مخ شما رو بخوره هنوزم دير نيست منا جونم ماني ماهم هنوز حرف نميزنه اگه بهش بگيم اينو بگو تكرار ميكنه اما جز چند تا كلمه مثل مامان و بابا و .... ديگه چيزي نميگه همهء‌بچه ها كه مثه هم نيستن هنوزم دير نشده فردا عازم سفريم ميريم مشهد اولين دعام مال اليناست عكساي آتليه چي شد؟؟؟؟!!! ببوسش
مامان یاسمن و محمد پارسا
28 خرداد 92 12:27
فدات بشم من با اون چهره ماهت اون النگوهای خوشگلت تو دستای نازت دوستت دارم زیاد عزیزم انشالاه خوب میشی عزیزم و خانواده خوشبختتون شاد میشه
خاله نرگس
28 خرداد 92 13:27
ای جووووووونم به اون خنده شیرینت. وای یادمه روزهایی رو که آروزی خنده هاش رو داشتی و بالاخره خندید. آروز داشتی دیگه تشنج نکنه و بلاخره رسید. می رسه روزهای شاد. سخته می دونم نه اینکه درک می کنم اصلا. ولی خوب سخته دیگه. بهرحال گاهی مجبوریم علیرغم خواسته خودمون چیزهایی که برامون پیش می یاد رو بپذیریم. اگه بپذیریم باهاش راحت تر کنار می یایم. نگی این نرگس نفسش از جای گرم بلند می شه ها. نه به خدا. فقط می دونم همه اش می رسه. به امید روزهایی بهتر و بهتر. روی ماهشو ببوس
فروغ
28 خرداد 92 14:19
عزیزم میدونم چی میگی.خیلی دلم گرفت این پست رو که خوندم.الینای ما هم به زودی مامان منا میگه و. اونوقته که نه تنها تو بلکه ما هم قربون مامان گفتننش میشیم.قربون اون عکس خانوم خانوما بشم که انقدر نازه با اون النگوهاش


مرسی فروغ جونم
عزیزم میشه آدرست را بذاری متاسفانه گمتون کردم!
آشتی
28 خرداد 92 14:38
سلام الینای عزیزم. دختر گلم! امیدوارم هرچه زودتر بتونی مثل بقیه بچه ها هر کاری که مامانت و بابات دوست دارند انجام بدی و اونا رو از ناامیدی در بیاری. آخه میدونی عزیزم! پدر و مادرت یادشون رفته که تو چه گوهری هستی. گوهری که دست پر مهر خدا نگهش داده. احتیاجی به دعای هیچ کس نیست. تو در آغوش امن خدایی. به وقتش هم همه کارهایی رو که باید انجام میدی. این جواهری که من دارم توی عکس می بینم، صد تا بچه رو حریفه. حالا دیر هم حرف زدی که زدی. پسر من دیر زبون باز کرد و دیر راه رفت. ولی من غصه نخوردم. همه چی زمان خودش اتفاق می افته. اگه ایمان داشته باشیم که خدای بزرگی هست، تحمل همه چی آسون میشه.
الهام مامان رامیلا
28 خرداد 92 14:53
سلام منا جان بخدابه همین زودیها صدای قشنگش رو هم می شنوی یکم صبر کن به الینا باید فرصت بدی
مامی کوروش
28 خرداد 92 14:58
از دست تو منا ، یعنی کامنتت رو خوندم از اون موقع دارم می خندم عزیزم دستنبد چه قابل داره ، شما جون بخواه خداییش کلی انرجی ++++ گرفتم ازت هنوز این پستت رو نخوندم ،میام سر فرصت و با فراغ بال می خونم فقط بگم عکس الینا که گذاشتی خیلی خوردنیهههههه(چشم مادر زن کوروش رو دور دیدم )))
مینا
28 خرداد 92 15:29
اندکی صبر سحر نزدیک است
مامان گیسوجون
28 خرداد 92 16:05
مونااااااااااااااااا باورت نمی شه چقدر عمیق درکت می کنم دوست گلم من بارها و بارها گفتم که تو نمونه یه صبور واقعی هستی می خواستم منم بگم که دیدم گفتنی ها رو دوستان گفتن پس تکراری نمی نویسم اما می دونم روزهایی که ازشون حرف می زنی خیلی نزدیکه
صبا
28 خرداد 92 17:03
الان من چی بایدبهت بگم که تسکینت بده!فقط دعامیکنم مثل همیشه ومیدونم روزی که الینابایدحرف بزنه میزنه فقط صبورباش
نرگس
28 خرداد 92 17:32
سلام الینای خوردنی با اون لبخند قشنگ روی لبات زودتر بگو ماما-بابا... باور کن گفتن این دو تا کلمه همه ی ما رو خوشحال میکنه. قراره برم مشهد حتما برای الینای شما و آنیتای شهرزاد دعا میکنم
مرضیه
28 خرداد 92 18:39
منا جون سلام
دلم نمیخواد حرفهای تکراری بزنم چیزایی رو بگم که خودت بهتر از من میدونی اینکه خدارو شکر که دیگه تشنجها کنترل شده در صورتیکه میتونست نشه و ......اصلا حس میکنم تو نمینویسی که ما نظر کارشناسی بدیم تو حرف دلتو میزنی و خیلی خوب مینویسی
امیدوارم به زودی زود به آرزوهای مادرانه و پدرانه برسید و اینجا پر بشه از حرفهای الینا


مرضیه جون مرسی که درکم میکنی
شبنم
28 خرداد 92 23:23
همیشه وقتی که این مدل پست هات رو می خونم، نمی تونم همون موقع چیزی بگم..باید چند تا نفس عمیق بکشم و یه کم آروم بشم و بعد که یه خورده فکر کردم و بهتر بودم، باز بیام سراغت! منا فکر نکنم هیچ کس اینجا باشه که اوج احساسات مادرانه تو رو تا حالا درک نکرده باشه..که نفهمیده باشه تو چه اشتیاقی داری، واسه زبون باز کردن و پیشرفت کردن و تاتی نباتی کردن دخترت... اصلا مگه کسی هست که این جمله ها رو از زبون یه مادر بشنوه، و قلبش آتیش نگیره... منا ما هممون تو رو می فهمیم..بهت حق می دیم..به اندازه خودت که نه، اما یک هزارم خودت، برای این مشکلات الینا ناراحت و نگرانیم، ولی منا، آخه دختر خوب چرا یه کم به همین گذشته های نزدیک فکر نمی کنی! ببین مگه تو دوست نداشتی باز خنده و صورت لبخنددار الینا رو ببینی؟خب، مگه این اتفاق نیفتاد؟..مگه دوست نداشتی باز بتونه جیغ بکشه و صدایی از خودش داشته باشه، مگه الینا تازگی ها این کار رو به وفور انجام نمی ده؟..مگه نمی خواستی دیگه تشنج نکنه؟مگه خدا این درخواست رو اجابت نکرد؟
شبنم
28 خرداد 92 23:30
مگه دکترش دستور نداده بود با آزمایش هایی جداگونه، وضعیت بینایی و رشد استخون هاش چک بشه؟..مگه اون نتایج رضایت بخش نبود...منا، تو رو به هرچی که می پرستی، قسم! توقع تون رو از این بچه، خیلی بالا نبرید...بابا جون مهم اینه که اون نسبت به وضعیت خودش، داره خوب پیشرفت می کنه..چرا برمی داری اونو با الان بچه هایی مقایسه می کنی، که هیچ مشکلی رو پشت سر نذاشتن...مهم اینه که الینا داره این فاصله رو با سرعت کم می کنه....عزیز من، مگه این بچه زودپز یا ماکروفر هست، که این همه دیگه شما عجله دارید واسه بروز هر کدوم از توانمندی هاش!
منا یعنی به جان خودم اگر دست از این بی تابی هات برنداری و به الینا به اندازه ای که باید فرصت ندید،و بار دیگه گریه کنی و دلت بگیره و غصه بیش از اندازه بخوری، پامیشم می یام اهواز،برت می دارم می برمت لب کارون، از روز یکی از همون پل ها، شیرجه می ندازمت توی کارون، کوسه ها بخورنت!!


از یه شیرازی همچین کارهای خبیثانه ای بعیده ها!!! تو فقط پاشو بیا اهواز دیگه از بقیه قسمتاش فاکتور بگیر!
azar
29 خرداد 92 5:36
azizami to dokhtare khooshgelam kheily Nazi elina joon har ki ein akxa ro bebineh aslan nemitoneh feker koneh hamchin moshkeli dareh neveshtehat az tah del e man boud omidvaram dokhtaret tamam arezohato baravordeh koneh hata ageh ba takhir basheh rouy mah har 2 toon ro mibosam azizam movazeb khoodet bash khanomi
شبنم
29 خرداد 92 9:31
البته بعدش چون دیگه منا ندارم، خودمم شیرجه می زنم توی کارون، که کوسه ها منم بخورن!
امروز بهتری گلم؟..کلا، خوبی خوبی خیلی خوووبی؟؟
ای شالله که یه روز شاد و امیدوارکننده رو شروع کرده باشی



شبنمی آخه این کارون بیچاره ی به گِل نشسته ما!کوسه اش کجا بود !!! از بس دور تا دورش پارک و جاده ساحلی زدن و وسطشم یه پارک جزیره بی مزه درست کردن! آبهای بالادستش را فرستادن برای شهرهای بالا ! از اون رودخانه پر آبمون یه رودِ پر از گل و لای چیزی نمونده خواهر! چند سال دیگه اگه بیای میتونی به راحتی وسط کارون دست به دستِ نی نی کوچولوی خوشکلت قدم بزنی!
مانی محیا
29 خرداد 92 9:33
عزیزم توکلت بخدا باشه...
محبوبه مامان الینا
29 خرداد 92 10:19
مونا جون اشکمو درآوردی نمیدونستم این قضایارو عزیزم توکل بخدا همه چیز درست میشه... اندکی صبر سحر نزدیک است
مامان کیان
29 خرداد 92 11:03
منا جون فکر نکن اون حرفایی که به بابای الینا زدی فقط حرف بوده!واقعا همینه الینا هم کم کم همه ی این کارارو انجام میده ایشالا فقط طمان میبره.باید صبور باشی.من عکسای الینا رو که میبینم برام کاملا قابل لمس که داره تغییر میکنه و خانوم شده.غصه نخور دوست گلم در ضمن کیان هم هنوز بلد نیست با تفنگ اب پاش بازی کنه یه دونه براش خریدیم به جای آب پاشین تفنگ رو مک کیزنه و از توش آب میخوره
مینا
29 خرداد 92 11:28
منا جون سلام دیروزاز ظهر که این پست جدیدتو خوندم تو فکرت بودم خیلی دلم گرفت که نتونستم طاقت بیارم بهت زنگ زدم خیلی دوست دارم یه کاری کنم به آرزوت برسی فقط من نیمه شعبان براسلامتی آقاامام زمان و سلامتی برادرم گز میدیم امسال بیشتر میخرم برا سلامتی الینا جون و مادر شدن شبنم و سلامتی دخترم میدم انشالله امام زمان قبول کند مرادمون بده


قربون محبتت مینا جون منم دیروزاز شنیدن صدات با اون لهجه شیرین اصفهانی خیلی خوشحال شدم
همین که میگی برای سلامتی الینای من نذر کردی یه دنیا ارزش داره عزیزم
مینا
29 خرداد 92 11:37
منا جون ،خاله به قربونش عجب تک دست به دست الینا جون میاد ایکاش اصفهان میومدی تا من یه تک دست های رنگ ثابت تو مغازه دست الینا جون میکردم و از نزدیک قربون صدقش میرفتم شرمنده اینقدر پول ندارم که براش طلا بخرم بجاش همین استیل تک دست که تو مغازم است تقدیم الینا جون میبکنم منا جون با این سختی های که کشیدی برام دعا کن میدونم مطمئنم جات تو بهشته تو بهشت دست مینا را بگیر بازم برام دعا کن
شبنم
29 خرداد 92 12:25
منایی...منای مهربون و خوش قلبم..من فکر کردم با یادآوری خاطرات نزدیک و پیشرفت های الینا می تونم باعث خوشحالی و امیددادن بهت بشم که بدونی تغیرات کوچولو کوچولوی رو به بهبود الینا، به لطف خدا، ادامه خواهد داشت و بتونم تو رو از اون حال و هوای دیروزت، که معلومه موقع نوشتن اون پست ناراحت بودی، بیرون بیارم...چیکار کنم آخه وقتی که خیلللی دوستت دارم..وقتی که طاقت ندارم بشنوم گریه کردی و خودت و آقا نوید غصه می خورید و آه می کشید...وقتی که بلور شفاف و مهربون و ترک خورده قلب مادرانه ات، پشت این جمله ها برام به وضوح مشخصه، و دلم می خواد که حداقل حرف هام مرهمی باشه روی این دلی که گاهی از بیماری و وضعیت دخترش این اندازه گرفته...
اما مثل اینکه با حرف هام باعث رنجش ات شدم..باعث شدم منای دل نازک من، بیشتر دلش بگیره...از خودم ناراحتم که نتونستم راه درست برای دلداری دادن به تو رو خوب تشخیص بدم..معذرت می خوام منا!..ازت می خوام منو ببخشی.


شبنمی دقیقا حس و حالت را میفهمم وقتی میخوای بهم دلداری بدی چون منم وقتی نوشته های تو رو در مورد نی نی میخونم ، دوست دارم به هر نحوی که شده دلداریت بدم تا مطمئن شی روزهای سختت میگذرند.
این پستی که اضافه کردم هم فقط منظورم تو نبودی چون بارها بوده که بقیه اومدن گفتن مه خدا رو شکر کن یاد روزهای قبلت بیفت و القصه کهذا! و من میخواستم به همه بگم که من انروزها را فراموش نکردم و باقی ماجرا را که خوندی عزیزم

بعدشم اینو یادت بمونه که :
من هییییچوقت از شبنمی عزیز دلم ناراحت نمیشم عسیس دلم . . هزار تا برای خودت واون نی نی فینگیلی که به زودی میاد توی دلت!همه بگیم ایششششالله
راحله
29 خرداد 92 12:36
عااااااااااااااااشقتم الینای نازم که حتی با چشمهات هم داری میخندی اون ناز و عشوه و ادات منو کشته بخداااااا ووووای خدا ببین دستاشو چجوری نگه داشته داره عشوه میاد الهی همیشه بخندی و روز به روز بهتر و بهتر و بهترتر بشی منا جونم منم صدای قلب هوراد رو تو گوشیم ضبط کرده بودم و گوش میدادم...یادش بخیر....چه یاداوری خوبی بود
راحله
29 خرداد 92 12:39
شبنمی سلام اینجایی؟ همین الان یه عالمه تایپیدم برات ولی ثبت نشد
مامی کوروش
29 خرداد 92 14:14
عزیز دلم خاهش می کنم کمترین کاری بود که می تونستم انجام بدم منا جون اینجا خونه خودته و ما مهمونهات هستیم عزیزم می تونی از همه چی بگی بدون ترس از قضاوت شدن درسته که این هونه مجازی ولی پشت این مانیتورها انسان های حقیقی نشستند با همه احساسات خوبشون هیچ کس تو رو متهم به ناشکری نمی کنه عزیز دلم ممکنه به خاطر دوست داشتنت حرفی زده باشیم که رنجیده باشی همه رو بذار پای دوست داشتنمون عزیزکم
محبوبه مامان ترنم
29 خرداد 92 14:52
منای عزیزم خوندن این پستت بد جوری من رو به گریه انداخت. اما مطمئنم الینای عزیزمون به همین زودیها خوب خوب میشه و صدای نازش رو می شنوی و آب بازیش رو هم می بینی. عزیز دلم با تمام وجود احساس مادرانه ات را درک می کنم و برای این صبوری های مادرانه ات از خدا یک پاداش خوب برات می خواهم. البته خدا را شکر الینا کوچولوی مهربون تا همین جاش هم خوب بوده و خیلی از مراحل سخت رو به خوبی پشت سر گذاشته . اما..... می دانم که تو یک مادری .... پس منا جون ، مامان مهربون ، از تک تک لحظه های زیبایی که با الینا و آقا نوید داری لذت ببر که حتما به خاطر این صبوریهات آینده شیرینی پیش رو خواهید داشت. ایشااللههههههههههههه.
سمیرا
29 خرداد 92 16:28
سلام خانمی من مدتیه وبلاگتونو میخونم،الینا ماشاا... چقدر تو این عکس ناز افتاده، اجازه هست لینکتون کنم؟


سلام خیلی خوش اومدین
بله چرا که نه!
شادی
29 خرداد 92 18:51
مونا جون. تازگی ها خواننده وبلاگت شدم و از احوال الینای عزیزم خبر دارم. الان که دارم برات می نویسم چشمام اشکی شدن و خیلی دلم میخواد بتونم چیزی بنویسم که حتی اندکی بتونه تسلی دلت باشه. ولی نمی دونم چرا قفل شدم. از صمیم قلبم براش دعا می کنم.
شیرین
29 خرداد 92 21:00
سلام من مطمئنم یه روز صدای دختر خوشکلت رو میشنوی عزیزم نمیدونم کی اما قول میدم ....
خاله نرگس
29 خرداد 92 23:39
وای عزیزدلم . می دونم اون روزها هیچوقت از یادت نمی ره. می دونم خیلی سخته. خیلی باور کن. شایدم چون نمی دونستم چی باید بنویسم خواستم اینطوری تسکینت بدم. هیچوقت نمی تونم یکروزم خودمو جای تو بزارم. منو ببخش اگه باعث شدم دلت بگیره. هیچوقت هیچکس نمی تونه تو رو محکوم کنه به خاطر از یاد بردن گذشته. تو حق درای به روزهای شاد فکر کنی. حق داری شادترین مادر دنیا باشی. حق داری هر چیزی رو دوست داری داشته باشی. شاید گاهی به قول خودت باید بیشتر صبر کنیم.
Leyla
30 خرداد 92 0:47
salam mikhastam begam behtarin rah bara pishrafte elina khoshkel ine ke ba bache haye dige bazi kone,nemiduni moojeze mikone!!
فروع
30 خرداد 92 3:02
منا جون الان که اومدم وبلاگت با دیدن عکس الینا کلی انرزی گرفتم و خستگی های امروزم از تنم بیرون رفت.ادرس وبلاگمم گذاشتم واست عزیزم.


قربون قدمت فروغ جون
nasim
30 خرداد 92 15:29
sallllllllllllllllllllllllllllllam mena joon
salam elinaye golllllllllllllllllllllllam
man ghorobone in khandeht besham
khaaaaaaaaaaaaaaaaale joon
cheghadr to naz daaaaaaaaaaaaaaaaari
menaye mehrabonam rozhaye shadit to rahand kami bishtar sabori kon
azizaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaam
man montazere tel hastam albate agar ghabel bedoni
boossssssssssssssssssssssssssssssssss
baraye bi nazirtarin maman donya va dokhtare khoshgelesh



الهه
30 خرداد 92 19:44
سلام عزیرم من امروز وبلاگتو دیدم من الهه هستم مامان الینا که یه دختر 14 ماهه است جالبه بدونی منم خردادی ام.عزیزکم امیدوارم خداوند برزگ به حق پاکی تمامی مادرا به خصوص فاطمه زهرا و به همین وقت مبارک اذان دختر کوچولوتو شفا بده من مشهدی هستم مطمئن باش در اولین فرصت که به حرم برم برای الینا دعا می کنم از امشب هر شب برای دختر گلت دعا می کنم تو هم مادری برای دختر من دعا کن
مامان میعاد
31 خرداد 92 1:23
سلام بانو من از طریق وبلاگ فریما جان باهاتون آشنا شدم و از ته قلبم برای دختر خوشگلم دعا کردم که هرچه زودتر خوبه خوب بشه و شما کلی مادری کنید براش.انشالله اون روز به زودی میرسه الهی آمین.
مامی امیرحسین
31 خرداد 92 17:45
کلی نوشتم ثبتش نکرد!دوباره میام
خاله تاتمه
1 تیر 92 9:52
اي الهي من قربون اووون سووووووووووراخاي سر آرنجت برم قربون اون بند چاقالووووووووووي مچت برم فعلا يه عالمه دلم گرفته من همون خاله خرداديم.توو يه كامنت دو تا حالو باهم دارم. برميگردم
مهرنوش مامان مهزیار
1 تیر 92 10:49
عزیزم من خیلی در مورد بیماری الینا نمی دونم اما چون مادرم درک میکنم چه حالی داری. به شوهرت هم سخت نگیر اگهر به تو دلواپسیهاشو نگه به گی بگه . سنگ صبور اونم باش عزیزم. انشاا... الینا جون هم خوب میشه و برامون هر روز از پیشرفت هاش مینویسی. امیدوارم در مشهد معجزه سلامتی الینا جون رقم بخوره
مامی امیرحسین(فاطمه)
7 تیر 92 18:50
بجای اینکه دوباره همه چیزایی که بقیه گفتن رو بگم فقط میگم منایی من همونطور که پا به پای هم از بارداری اومدیم...همونطور که تو تمام لحظات درکت میکردم...که به جات غصه میخوردم برای دیابت بارداری و رژیم غذایی سختت....همونقدر که با دیدن اولین عکس الینا خوشحال شدم ...همونقدر که از بیماریش عذاب کشیدم...و همونقدر که از شفا گرفتنش از ته دل اشک شوق ریختم...حالا همونقدر مثل تو مشتاقم به شنیدن صدای حرف زدن ش و دویدنش...و همونقدر شاکرم برای روزهای بد که رفتن و امیدوارم به روزهای خوب که دارن میان....هرچی دوست داری اینجا بنویس.اینجا مال توئه و ما همه تو رو درک میکنیم هرکس به قدر خودش


عزیز دلمی خیلی خیلی برام عزیزی فاطمه جونم

مامان نازنین
27 تیر 92 4:16
غصه نخور عزیزم درست میشه گل من میخوای نازنین با الینا دوست بشن بیا خبر بده
مامان نازنین
27 تیر 92 4:25
ان شاالله خوب میشه عزیزم بیا وب نازنین
مــــــــــــلی
27 تیر 92 13:19
دوستم عزیزم مونا جون ببخشید اگه دیر اومدم اما اومدم خیلی وقته نت نداشتم مونا جونم می دونم که می دونی بچه ها با هم فرق دارند یکی از آشناهای ما بچه اش نزدیک 4 سالش بود که حرف زد اما کلی جمله فیلسوفانه می گه همه رو حیرت زده می کنه الینا هم به زودی حرف می زنه عشقم