...
یه ظرف برای صبحانه ، یه ظرف برای میوه و ژله ، یه ظرف برای ناهار
روی هر ظرف با ماژیک مشکی مینویسم الینا ،پر رنگ تر میکنم الینا ،
دستام میلرزه وقتی ظرفها رو کنار هم توی یخچال میچینم ،
وسایل توی ساک رو چک میکنم قاشق و چاقو و لیوان و سینی کوچولو
تو دلم غوغاست هزار و یک فکر توی سرم دور میزنه ...
امیدوارم انتخاب درستی واست کرده باشم
الینا از امروز رفت مهد کودک !
از 6 ماهگی که تو رو پیش مامان بزرگت گذاشتم
بخاطر عشق و علاقه ای و محبتی که به تو داشت میدونستم
به بهترین شکل از تو نگهداری میکنه
و تو هم توی این مدت حسابی بهش عادت کرده بودی و من چند
ساعتی که از تو دور بودم رو خیالم راحــــــــــــت بود
اما امروز روز سختی بود واسه من ! دست و دلم به کار نمیره
یه بار زنگ زدم حالت رو پرسیدم گفتند داره بازی میکنه صبحانه ش هم خورده
دلم طاقت نیاورد و رفتم مهد و تو اتاق مدیر نیم ساعتی نشستم
و با دوربین اتاقت دیدمت ،
پشتت به دوربین بود و داشتی با اسباب بازیهات بازی میکردی !
چقدر سخته مادر بودن!! سخت تر از اون مادر ِ شاغل بودن!!!